ساعت 12:00
مدتها بود منتظر یکی از دوستانم بودم. درگیر مشکلاتی بود و گفته بود اوضاع که بهتر شد خودش خبر میدهد. چند موضوع بود که حتما باید با او صحبت میکردم. در یک جلسه نیمه رسمی نشسته بودم که پیغامی بر روی تلفنم ظاهر شد. پس از مدتها! خودش بود. نوشته بود “امروز فرصت داری که راجع به موضوعات مورد نظرمان با هم صحبت کنیم؟” بعدازظهر چند تا قرار داشتم. اما خیلی وقت بود که منتظر صحبت با او بودم. او هم در گردشگری (یک هتل) مشغول به کار است و قرار بود راجع به استفاده از ارتباطات و ظرفیت های مشترک برای همکاری صحبت کنیم. نوشتم “کی فرصت داری؟”. جواب داد “تازه بیدار شده ام، مثلا حدود یک ساعت و نیم دیگر”. حساب کردم اگر جلسه ای که در آن بودم (که از 3 ساعت قبل ادامه داشت) تا یک ساعت بعد تمام شود و اگر قرار بعدی را کمی به تعویق بیاندازم، می توان قرار را فیکس کرد. جواب دادم “قبول”. میدانست (و میدانستم) که کافه بهترین جای پیشنهادی برای نشستن و صحبت کردن است. قرار را تنظیم کردیم.
ساعت 13:30
من به کافه مورد علاقه ام رسیدم. وسیله ها را بر روی میز پخش کردم و منتظر ماندم تا این گپ دوستانه آغاز شود.
ساعت 14:20
چند دقیقه ای بود که گپ مان گل کرده بود. آنقدر از هم بی خبر بودیم که هنوز مشغول بیان آخرین وضعیت ها به همدیگر بودیم و هنوز بحث های کاری را شروع نکرده بودیم. پرسیدم “راستی تو چی سفارش دادی؟” گفت “کاپوچینو”. خندیدم، گفتم “چه جالب! من هم کاپوچینو”! صحبت ها را باز ادامه دادیم…
ساعت 15:45
با وقفه هایی که در بین صحبت هایمان پیش آمده بود، حدودا یک ساعت و نیم صحبت کرده بودیم. صحبت های کاری را هم انجام دادیم. قرار شد هر یک پیگیری هایی را انجام دهیم. هم من و هم او برای اینکه به برنامه های بعدی مان برسیم باید می رفتیم. آرام آرام صحبت ها را به سمت خداحافظی پیش بردیم.
ساعت 15:55
قبل از اینکه خداحافظی کنم گفتم “چه خوب می شه اگه از میزی که پشتش نشسته ایم، عکس بگیریم” گفت “آره! چه با حال! هم من عکس میگیرم و هم تو”. قرار شد عکس هایی که گرفتیم را برای هم بفرستیم. به لطف اینترنت، چند ثانیه بعد عکس هایی که گرفته بود را برایم فرستاد. من هم عکس هایی که گرفتم را برایش فرستادم.
ساعت 16:00
از کافه بیرون آمدم. احتمالا او هم بیرون رفته بود. به سمت ماشین که قدم میزدم با خودم گفتم “چقدر همه چیز فرق کرده است! یکی در خاور میانه و یکی در اروپا؛ با هم به کافه رفتیم! با هم (با کمک نرم افزارهایی که امروز نمی توان بدون آنها زندگی کرد) حدود دو ساعت صحبت کردیم؛ حتی سفارش هایمان هم مثل هم بود؛ فقط یک نکته مهم وجود داشت: بیش از 4000 کیلومتر با هم فاصله داشتیم!
.
.
.
شوكه ام كردى!
دست مريزاد برادر. لابلاى واژه ها منتظر هر چيزى و هر اتفاقى بودم جز بُعد بعيد مسافت!!!
تجربه ى ناقصى از يك چنين نشستى را دارم اما نه به اين شكل و البته نه با اين تعريف و توصيف دلنشين!
مى تونم به جرات بگم يكى از بهترين و زيباترين پست هات رو خوندم. بى نظير بود مجيد! بى نظير و البته به شدت غافلگيركننده (لااقل براى من اينطور بود)!
واقعاً چيز ديگه اى نمى تونم بگم آقاى خاص…
ممنون از این تعریف!
با اینکه متنی که نوشتم چندان طولانی نبود، اما چند بار ویرایش کردم تا در نهایت به این متن نهایی رسیدم. به چیزی رسیدم که ازش خوشم اومد!
ارادتمندیم…
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد از 5بار خوندن متنت هنوز باورم نمیشه که دوستت حضور فیزیکی نداشته خیلی با مزه حرف زدی آفرین حقا که دوست منی به خودم رفتی
:))))))))))))))
راستی کاش معلوم میکردی تو کدوم کافه ای و دوستت کدوم با عدد آدم گمراه میشه البته از کیفت و کبریتت تو کافه 1 هستی ولی واسه ی دوستای دیگمون بذار
البته اگه نیاز هست که 5 بار این متن رو بخونی تا باورت بشه که دوستم حضور فیزیکی نداشته، باید بگم که خیلی به هم شباهت نداریم! برای من یک بار خوندن همچین متنی کافیه تا موضوع رو بفهمم!!!
برای معلوم نکردن کافه ها هم عمد داشتم. باید بگم که تو هم خیلی به حدس ات اطمینان نداشته باش…
اصلاح میکنم بنده از کیفتون و کبریتتون فهمیدم که شما کافه 1 هستین دوست عزیز
بلی
اونکه 100% من و شما هیچ وقت شبیه هم نمیشیم مخصو صاً شما شبیه من از همه لحاظ شک نکنید
راستی حدس و حافظه من هیچ وقت اشتباه نمیکنه
دوست عزيز خيلي سعي كردم كه باز هم از 🙂 استفاده كنم ولي بقدري دلنوشته ات شيرين و هيجان انگيز بود كه نتونستم كلامي ابراز احساسات نكنم شيرين بود بخاطر كاپوچينوت! 🙂 و هيجان انگيز بود چون اينطور همنشيني با دوست و جلسه كاري داشتن تو باعث شد كه كشف كنم كجا كريسمس بوده و weihnacht و كجا خلوت بوده و smoke و مثل هميشه به تو دوست عزيزم با اينهمه استعداد و احساس افتخار ميكنم.پاينده باشي و سربلند هميشه و همه جا
سلام. بسیار بسیار ممنونم از این همه لطف و محبت! توضیحی که بابت اون کلمه انگلیسی داده بودی را نفهمیدم!
به هرصورت مثل همیشه سپاسگذارم
آلمانيه دوستم يعني كريسمس و بخاطر اون حلقه گل كريسمسي كه به در ورودي كافه 2 زده شده بود نوشتم ديگه …………..
کافه سینما؟!
خیلی جالب بود و جذاب. تصور کن آینده رو …
سلام، کافه سینما و Starbucks
واقعا تصور آینده هیجان انگیز و البته نگران کننده است
سلام .حس من بعد از خواندن این مطلب :
1- خوشحال شدم
2- به نوشتن شما تبریک گفتم
3- زاویه و نوع عکسها برام جالب بود
4- متاسفانه در عکسها تاریکی و سیاه و سفید بودن بارز است که به احساس رنگیتون نمی خوره !
5- امیدوارم باز هم بنویسید , قلم رنگ تصویری خوبی دارید
6- موفق باشید
سلام. خوشحالم که حس شما بعد از خوندن مطلب حوب بوده
بابت دقت نظر و نکاتی گفتید ممنونم؛ موفق باشید
🙂 وقتی فاصله تنها یک واژست 🙂
گاهی حدودا 400 صفحه رمان رو میخونی، گاهی کمتر تا بفهمی این داستان ته ش چی بوده این همه ماجرا و پیچ و تاب و گاهی یه صفحه و با وجود عکسها منصف باشیم، دوصفحه متن میخونی و نهایت لذت و هیجان!
خوب یه عده نشانه و کدهای مخصوص شما رو داشتن و حدس زدند؛حتی! ولی من میخوام بپرسم یک و دو کجاست؟به عبارتی شما کجای قصه بودید؟!