روزهای عجیبی را پشت سر گذاشتم. گاهی انگار در 14 سال قبل بودم و گاهی در 10 سال قبل و گاهی در 6 سال قبل! انگار برای 3 روز، اصلا در زمان حال نبودم!
گاهی فکر می کنم باید بجای سفرنامه شعر بنویسم! احساس می کنم یک خط نوشته ی برآمده از احساس، می تواند خیلی بهتر از جملات تکراری شرح یک سفر، حس و حال سفر را منتقل کند. اما خوب! ایرادش هم این است که شعر خیلی شخصی می شود و شاید به مذاق خیلی ها خوشایند نباشد…
“کرمان” این بار مقصد سفر من از روز چهارشنبه تا جمعه بود. سفری خاص و پرشور که خاطرات بسیار زیبایی را برای من زنده کرد و من را به سالهای 1376تا 1383 برد. سالهایی که کرمان بخش مهمی از زندگی من بود و خاطرات عجیب و تکرار نشدنی را در آنجا تجربه کردم.
.
پالس اول
صبح چهارشنبه که در پرواز تهران- کرمان هواپیمایی ماهان نشستم، شروع ماجرا بود. من با هدف حضور در هفتمین جشن راهنمایان گردشگری سراسر کشور، به دعوت دوست خوبم آرش نورآقایی راهی کرمان بودم. اما درست وقتی که در هواپیما نشستم، به یاد روزهای 10 سال قبل افتادم! یاد زمانی که در سال 1382 در هتل پارس کرمان مشغول به کار بودم و هر از گاهی به بهانه ماموریت های مختلف، به تهران می آمدم و وقتی در پرواز برگشت به کرمان می نشستم، ذوق سفرم تمام شده بود و باید به محیط کارم بازمی گشتم؛ که البته چندان حس خوبی نبود. تمام طول پرواز حس عجیبی داشتم. حس تجربه ی گذر 10 سال! گاهی چشمانم را می بستم و تجسم می کردم که انگار هنوز 10 سال قبل است!
.
اتفاق دوم
به کرمان که رسیدم، با پرتو حسنی زاده تماس گرفتم که ببینم کجا باید اقامت کنم. گفت بیا هتل پارس! انگار ماجرا واقعا در حال تکرار بود… من باید به هتل پارس می رفتم. درست مثل 10 سال قبل! موضوع جالب شده بود. سوار یک تاکسی شدم و به راننده مقصد هتل پارس را اعلام کردم.
.
اتفاق سوم
باور کردنی نبود! لحظه ای که وارد هتل پارس شدم، درست مثل لحظاتی بود که 9 سال قبل در شب قبل از یلدا تجربه کرده بودم. لابی هتل پر از شور و هیاهو بود. روز 29 آذر سال 1383، شب قبل از یلدا، توری را برای سفر به کلوت های شهداد تعریف کرده بودیم. لابی هتل پر از مسافران یلدا بود. حدود 600 نفر در هتل جمع شده بودند و 16 اتوبوس در مقابل هتل منتظر سوار شدن مسافران بودند. آن زمان نه کسی یلدا را جشن می گرفت و نه کسی کلوت ها را می شناخت. قصد تعریف از خود ندارم! اما معتقدم کاری که ما (با مدیریت آقای علیرضا اقدامی مدیر وقت هتل و دوستان و همکاران خوبم در هتل پارس) در سال 82 و 83 در کرمان انجام دادیم، تبدیل به یک اتفاق بزرگ در ایران شد. این سالها وقتی که یلدا می رسد، پیامک ها و روزنامه ها و مجله ها و مغازه ها و فروشگاه ها و… همه و همه رنگ و بوی یلدا به خود می گیرند. اما من خوب به خاطر دارم روزهایی را که ما برای درج یک خبر ساده از جشن یلدا در روزنامه ها چقدر مشکل داشتیم و یا چقدر سخت مجوز مراسم یلدا را می گرفتیم. آن روزها “کلوت” یک بیابان ناشناخته بود که حتی کرمانی ها نیز کمتر آن را می شناختند. اما امروز کمتر ایرانی هست که نامی از کلوت نشنیده باشد. یادم هست که ما در 29 آذر 83 جشنی را در قلب کویر برگزار کردیم که هنوز خاطره آن جشن، ورد زبان کسانی است که در آن مراسم شرکت کرده بودند. (لینک مطلب همشهری درباره مراسمی که من چند سال مدیر اجرایی آن بودم)
همه اینها وقتی وارد هتل شدم از ذهنم گذشت. هتل پر از راهنمایان پرشور گردشگری بود و این بار 17 اتوبوس بیرون درب هتل منتظر مسافران بود. بعدتر به شوخی به آرش گفتم که بعد از 9 سال، رکورد من را با یک اتوبوس بیشتر داری می شکنی!
.
وقایع روز اول
بعد از دیدار با چندین همکار قدیمی هتل و تجدید خاطرات، وسایلم را در اتاق هتل گذاشتم و به همراه سایر راهنمایان و میهمانان، برای مراسم آغازین جشن به مجموعه گردشگری و پذیرایی پالیز رفتیم. حدود 3 ساعت مراسم خوب و جذاب در سالن های این مجموعه برگزار شد و با پذیرایی ناهار به پایان رسید. بعد از ناهار همگی سوار اتوبوس ها شدیم و برای بازدید از گنبد جبلیه به منطقه زریسف رفتیم.
مقصد بعدی باغ شازده (یا شاهزاده) ماهان بود. در کنار شاه نشین باغ یک گروه موسیقی سنتی، کلی از آهنگ های آشنا را نواخت و همگی حاضران شعرها را زمزمه می کردند و حس و حال بسیار خوبی بوجود آمد.
.
بعد هم نوبت بازدید از آستانه شاه نعمت الله ولی بود. همه بخش های مراسم با نظمی مثال زدنی برگزار می شد و دقت در رعایت برنامه زمان بندی واقعا مثال زدنی بود.
بعد از شاه نعمت الله و خانه مجاورش، به رستوران های شبهای تیگران و ارم در ماهان رفتیم و شام را در این دو رستوران خوردیم. مراسم واقعا به خوبی پیش می رفت و همه چیز خوب بود.
تصویر جلد ویژه نامه مراسم که در همین رستورانها پخش شد
.
اتفاق چهارم
بعد از شام نوبت به اجرای مراسم آتش بازی بود. تکرار خاطرات دوباره پیش آمد. همان 29 آذر 83، در کنار کمپ کویری شهداد، یک مراسم آتش بازی برگزار کردیم که هنوز هم دیدن فیلمش به من انرژی می دهد. صدها وسیله آتش بازی را از صبح تا عصر در بخش هایی از زمین کاشته بودیم و هیچ کس خبر نداشت که چه سورپرایزی در انتظار همه است! به ناگهان 10 نفر با هم، همه وسیله ها را روشن کردند و آسمان کویر مثل روز روشن شد. واقعا آن لحظات فراموش نشدنی بود.
ماهانی ها این بار در یک فضای حدودا 10 متر در 10 متر، وسیله های آتش بازی را آماده کرده بودند و مراسمی به طول 3 دقیقه برگزار شد. انرژی خوبی داشت. از همه مهمتر اینکه خاطرات من را زنده کرد.
.
شب اول
بعد از مراسم که به هتل بازگشتیم، حدود 2 ساعتی را در لابی هتل با دوستان گذراندیم. بعد از سر و سامان دادن همه چیز، حوالی ساعت 12 به خانه یکی از بهترین دوستانم (دوست همکلاسی و هم خانه ای دانشگاهم، شهریار) رفتم و دیداری با او تازه کردم. تا به هتل بازگشتم و خوابیدم، 2 بامداد هم گذشته بود.
.
روز دوم؛ پالس های بعدی
مراسم با بازدید از مجموعه گنجعلیخان آغاز شد. میدان گنجعلیخان یعنی همانجایی که من سالها در آنجا حضور داشتم و در دانشکده هنر که در کاروانسرای گنجعلیخان مستقر بود، درس می خواندم. یادم هست یک بار من و شهریار و محمد (سه دوست صمیمی دوران دانشگاه) در همین میدان در سال 1377 نشسته بودیم و با هم میگفتیم: “بچه ها! فکر کنید که مثلا 15 سال بعد است! فکر کنید چه حسی داریم وقتی بعد از 15 سال بیایم اینجا؟!”
به تاریخ نگاه کردم! سال 92 است. یعنی 15 سال بعد از سال 77! واقعا چه حسی داشتم؟ واقعا چگونه 15 سال گذشته است؟
.
رونمایی از تندیس
به سمت جاده بین کرمان و ماهان به نام “هفت باغ علوی” حرکت کردیم. در بین راه جایی توقف کردیم تا از تندیس راهنمایان گردشگری که در نقطه ای از این مسیر نصب شده بود، رونمایی شود. مراسم با کیفیت بسیار خوبی برگزار شد.
.
کاشت بوته های کویری
برنامه بعدی، کاشت گیاه “طاق” بود که همان بوته های کویری است و کاشت آن در کویر، منجر به جلوگیری از بیایان زایی و گسترش بیابان می شود. حُسن این گیاه در این است که تنها سه نوبت نیاز به آبیاری دارد و پس از آن، دیگر برای همیشه بدون نیاز به آب، به حیات خود ادامه می دهد. این برنامه هم با شرایط بسیار خوبی برگزار شد و از قضا من هم فرصت کاشت 3 بوته را در کویر پیدا کردم!
عکس یادگاری در کویر؛عکس: حمید صادقی
.
حرکت به بم؛ یک حس غریب
در میان تکرار همه خاطراتی که از ابتدا تا بدینجای سفر برایم پیش آمده بود، داستان رفتن به بم از همه تکرارها غریب تر و غمگین تر و سخت تر بود. من بارها و بارها مسیر کرمان به بم را طی کرده بودم و بارها و بارها از این مسیر خاطره داشته ام. خاطراتی شیرین و شیرین و البته خاطراتی تلخ تر از تلخ. وقتی که نگاهم از پنجره اتوبوس به مناظر بیرون بود، این خاطرات در ذهنم می گذشت و گاهی مجبورم می کرد که بدون آنکه توجه کسی جلب شود، خیسی گونه هایم را آرام خشک کنم…
– آبان 76: برای اولین بار به همراه همه همکلاسی هایم در ترم اول رشته مرمت بناهای تاریخی از کرمان با یک مینی بوس آبی رنگ راهی بم شدیم. آن سال هم مثل امسال روی کوه های کرمان و جاده هایش را برف پوشانده بود. حس بزرگی بود. همه شوق داشتیم و لحظه شماری می کردیم که با بزرگترین بنای خشتی دنیا مواجه شویم. و عجب لحظه ای بود وقتی که با عظمت بی مثال ارگ بم مواجه شدیم. تا عمر دارم، هرگز آن لحظه بزرگ را فراموش نمی کنم. هنوز در خاطرم هست که در راه بم، آهنگ “مسافر” شادمهر را گوش می کردیم و همه بچه ها در حس و حال خودمان فرو رفته بودیم…
.
– پاییز 78: مگر می شود فراموش کنم سفری را که با پدر و مادر و برادر و خواهر کوچکترم به بم رفتیم؟ چقدر با پدر در راه خندیدم و گفتیم و شنیدیم. آن روز به طور اتفاقی راننده همراه ما فردی به نام آقای رنجبر بود و در ظرف چند ساعت آنقدر با ما صمیمی شد که ما را در بدو ورود به بم، به خانه خود برد! نمی دانم امروز او کجاست، اما هرگز لطفش را فراموش نمی کنم. چقدر به من و خانواده ام (با لطف و خونگرمی و میهمان نوازی او) خوش گذشت. چقدر پدرم خندید…
این بار اما به جاده که نگاه می کردم، بغض نبودن همیشگی پدر بدجور آزار می داد. عجب مسیری است این مسیر بم!
– زمستان 78: استاد بی بدیل معماری و مرمت ایران، مرحوم دکتر شیرازی بزرگ که استاد پروازی ما بود، قرار بود برای تدریس به ما از تهران بیاید. می گفت چرا در کرمان می مانید؟ چرا فرصت حضور در ارگ بم را از دست می دهید؟ تاکید داشت که برای کلاس های من به بم بیایید. یادم هست که برای کلاس با او به بم رفتیم. بعد از ظهر به بم رسیدیم و تا انتهای شب همه با هم در یکی از خانه های قدیمی داخل ارگ بم دور هم نشینی داشتیم و لذت بردیم. شب من فکری به سرم زد. با دو سه نفر از همکلاسی هایم فکرم را مطرح کردم. آنها هم پایه کار بودند. صبح ساعت 4 صبح با 3 نفر دیگر بیدار شدیم که به بالای ارگ برویم. مهتابی در کار نبود. تاریکی محض بود! حتی دو متری را هم نمی دیدیم. ناچار شدیم با تکیه بر آنچه در ذهن داشتیم، مسیر را تجسم کنیم و با کمک لمس دیوارهای مسیر، بالا برویم. وقتی بعد از 45 دقیقه تلاش سخت و کمی خطرناک به بالای بلندی ارگ رسیدیم. نمی دانستیم که چه منظره بی نظیری در انتظار ماست. تاریکی محض بود و ما فقط تجسمی از ارگ را در ذهن داشتیم. شاید حدود 1 ساعت را آنجا گذراندیم. شرایط به نحوی بود که باز بودن یا بسته بودن چشمانمان هیچ تفاوتی نداشت. واقعا هیچ جایی را نمی دیدیم. اما… آرام آرام که سحر می شد، یک نور کمرنگ بر منظره مقابل ما می تابید. آرام آرام می شد خطوط اصلی ارگ را درک کرد. کمی بیشتر که گذشت، تصویر کامل تر شد و کمی بعدتر نوری قرمز رنگ و تکرار نشدنی از یک قرص کاملا قرمز خورشید بر روی ارگ تابید. یک صحنه تکرار نشدنی و بی نظیر که هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد…
ورودی ارگ بم پیش از خاموش شدن چراغها
.
– بهار 79: خانه جوان استانداری به من ماموریت داده بود تا به مناسبت روز جوان، یک برنامه تلویزیونی بسازم. من و دوستانم برای ساخت این برنامه، به چه جاهایی که نرفتیم و چه خاطراتی را که رقم نزدیم…
منظره ای که از طلوع ارگ بم در خاطره ام مانده بود، باعث شد تاهماهنگ کنم که از طلوع خورشید در ارگ بم فیلمبرداری کنیم. مسیر کرمان به بم را نیمه شب طی کردیم و شفق نزده به بم رسیدیم. یادم هست که به درب منزل یکی از نگهبانان بم رفتیم و او آمد و ما –فقط “ما” بطور اختصاصی- وارد ارگ شدیم و در هوای نیمه روشن به بالای ارگ رفتیم. و چه لحظاتی بود لحظات تجربه دوباره تابش نور سرخ رنگ طلوع خورشید بر روی خانه های عامه نشین ارگ بم… لحظاتی که دیگر هرگز نمی توان آنها را تجربه کرد!
1 دی 82: صبح بعد از یلدا، با رضا عطاران و مرحوم جعفربزرگی و همسرانشان رفتیم بم. نمیدانستیم که ارگ بم تنها 4 روز دیگر همچنان پابرجا خواهد بود. با هم ساعت ها در ارگ بم قدم زدیم و خندیدیم و شعر و آواز خواندیم. در چایخانه ارگ نشستیم. مرحوم بزرگی، “مرغ سحر” را خواند. رضا عطاران “از نوک مژگان” را خواند. من هم آهنگ “پری” را خواندم. عجب روزی شد! آخرین باری بود که ارگ را سالم دیدم…
6 دی 82: حدود 24 ساعت از زلزله گذشته بود. وارد بم شدم. آنچه می دیدم منظره ای از دنیا نبود. انگار تصاویری از یک دنیای دیگر را می دیدم. از صندوق عقب ماشین ها و از پشت وانت ها، جسدهای بر روی هم انباشته شده، آویزان بود. بدون ماسک نمی شد در خیابان های شهر تردد کرد، از بس که بوی مرده در خیابان ها بود. ماسک دهان و بینی واقعا لازم و البته کمیاب بود. کمتر انسان زنده ای را میشد پیدا کرد که چشمانش خیس نباشد.
تا ظهر در شهر گشتم و با دوستانم اجساد را جابجا می کردیم. اما دغدغه ارگ رهایم نمی کرد. دیگر طاقت نیاوردم. رفتم به سمت ارگ. رسیدم سر پیچ خیابانی که منظره ارگ از آنجا دیده می شود. درست همان نقطه ای که اولین بار چشمم به ارگ افتاده بود. چه می دیدم؟ بجای نمای سه بُعدی و همیشگی ارگ، این بار یک نمای دو بُعدی دیده میشد. همه چیز فقط در سطح بود و بر روی زمین گسترده شده بود. اصلا ارتفاعی در کار نبود…
با اندکی تلاش از روی ویرانه های ارگ به بالای دیوار ارگ رفتم. یادم نیست چقدر بالای آن دیوار نشستم و گریستم. اما یادم هست وقتی به داخل شهر بازگشتم، غروب بود و من آنقدر حال بدی داشتم که یکی از دوستانم به زور من را سوار بر یک ماشین کرد و به کرمان بازگرداند…
.
1 اسفند 92: این بار که در یکی از 17 اتوبوس حامل میهمانان جشن راهنمایان به سمت ارگ بم در حرکت بودم و در اتوبوسی نشسته بودم که بزرگانی مثل هوشنگ مرادی کرمانی، کیومرث غفاری و استاد مومنی و دوستانی مثل اعضای گروه موسیقی خورشید سیاه، مهدی مخلصی، علی حدیدی فرد، اشکان بروج، سامین لشگری، زهره نیلی و… حضور داشتند، همه خاطرات سفرهای قبل از جلوی چشمانم می گذشت. گاهی پشت پلکهایم خیس می شد و گاهی هم وقتی به خود می آمدم، می فهمیدم که غرق در خنده ای عمیق هستم!
یکی از همان خنده ها! عکس: سامین لشگری
.
در کنار تعدادی از همسفران، عکس: سامین لشگری
.
ارگ بم
گروه ما که گروه میهمانان ویژه بود، زودتر از بقیه ناهار را خوردیم و به ارگ رسیدیم. به همراه هوشنگ مرادی کرمانی و فلیسیتاس (رییس فدراسیون جهانی راهنمایان گردشگری) و سایر میهمانان جشن و با همراهی یک راهنمای محلی از بم، از ارگ بازدید کردم. دقیقا یادم نیست که این چند دهمین بازدید من از این ارگ دیدنی بود. اما یکی از بهترینهایش بود. چون این بار بی دغدغه فقط می گشتم و به اطلاعات خوبی که راهنمای تور می داد گوش می کردم.
یک عکس تاریخی با رییس فدراسیون راهنمایان گردشگری!
.
چند نکته مهم در این میان از راهنمای تور آموختم و آن اینکه چند نکته هنوز در مورد ارگ برای تیم کارشناسی رمزگشایی نشده است:
یک- فشار آبی که بر بلندای ارگ بم در قسمت حاکم نشین بوده، بسیار خوب بوده. اما هیچ کس نمی داند که چگونه این آب از یک سطح پایین تر به یک سطح بالاتر با این فشار هدایت می شده است؟
دو- در چند نقطه از ارگ از جمله سربازخانه، به نحوی فضاها ساخته شده است که صدای فردی که صحبت می کند، به سادگی به گوش سایر افراد می رسد؛ حتا وقتی که به آرامی صحبت شود. هنوز کسی راز این نکته را نمی داند.
سه- هنوز هم کسی نمی داند که نحوه نگهداری غلات در هوای گرم بم چگونه بوده است؟ چگونه برای مدتهای طولانی از غلات خود نگهداری می کرده اند و گرما آنها را خراب نمی کرده است؟
چهار- میزان خرابی عامه نشین ارگ نسبت به حاکم نشین آن بسیار بیشتر است. تا پیش از زلزله، عامه نشین ارگ تقریبا بیش از 70 درصد تخریب شده بود، در حالی که تخریب حاکم نشین بسیار کمتر بوده است. علت این موضوع نیز به وضوح معلوم نیست.
.
بم زنده است
عالی بود. این فکر و ایده و البته اجرای آن، واقعا عالی بود. تشکیل یک زنجیره انسانی با شعار بم زنده است… واقعا بی نظیر بود. نمی توانم حسی را که آنجا بوجود آمده بود بیان کنم. من برای دیدن این زنجیره انسانی، به بالای بخشی از دیوار ارگ بم رفتم. عالی بود…
.
دو ملاقات جالب
درست وقتی که بر بالای دیوار ارگ بم ایستاده بودم، با دو دوست ملاقات کردم! یکی را از قبل می شناختم و یکی را چند ساعت بعدتر شناختم! اول با دومی ملاقات کردم. عکاس بود و در شلوغی عکس گرفتن از لحظه تاریخی حلقه انسانی، هم کلام شدیم. نمی دانستم که چند ساعت بعد دوباره هم کلام می شویم! خیلی اتفاقی همان شب دوباره هم را دیدیم و بیشتر صحبت کردیم و در اصل، تازه چند ساعت بعد دوست شدیم. اما تبادل اولین دیالوگ ها با یک دوست بر بالای دیوار ارگ بم، برایم اتفاق جالبی بود! و اما دوست قدیمی که بالای دیوار دیدم، همانی بود که مدتها قبل پیش از سفرش به بم، در تهران دور هم جمع شده بودیم و او ماه ها بود که در بم ساکن بود. یعنی در خود ارگ ساکن بود. خیلی دیدارهای جالبی بود…
بر بالای دیوار ارگ؛ عکس: آریادخت جهانبخشان
.
باز هم یک پالس دیگر
ساعت 18 قرار بود که نشست خبری برگزار شود. میهمانان ویژه و خبرنگاران و برگزار کنندگان و مسئولان محلی، از سایر میهمانان که در حال بازدید از ارگ بودند، جدا شدند. همگی به ارگ جدید رفتیم و در مقابل سالن پرستو پیاده شدیم. چه منظره ای را دیدم! اینجا همانجایی بود که در اسفند سال 78 یعنی 14 سال قبل به عنوان خبرنگار صداوسیما آمده بودم و در همایش جهانی نوروز حضور یافته بودم. همیشه خاطرات خوبی از آن همایش در ذهنم بود. و این بار همان حس و حال در همان آب و هوا (هر دو در اسفند ماه) برایم تکرار شد. یادم هست که در مقابل درب ورودی همین سالن با محمد بهشتی رییس وقت سازمان میراث فرهنگی صحبت کرده بودم.
.
و باز هم تکرار…
شام را در هتل ارگ جدید خوردیم. چندان میل به غذا نداشتم. کمی با غذایم بازی کردم و وقتی که دیدم به غذا میل ندارم، تصمیم گرفتم در محوطه بیرون بایستم. از داخل لابی هتل که رد میشدم، همان دوست عکاسی را دیدم که بر بالای دیوار ارگ بم دیده بودم! از او خواهش کردم که عکس هایی را که بالای دیوار ارگ گرفتیم را برایم بفرستد. دو لیوان چای در دست داشت و منتظر بود که صحبتهایمان تمام شود و به سراغ دوستانش برود. اما ناگهان تغییر تصمیم داد و لیوان چای را به طرف من گرفت و من هم چای نطلبیده را گرفتم. در مدت زمانی که بقیه شامشان را می خوردند، کمی گپ حول محورعکس زدیم. فهمیدم که او هم قصد دارد آن طرف سال در خانه هنرمندان نمایشگاه عکس بگذارد. قرار شد شب در هتل بیشتر صحبت کنیم. انگار پایانی برای تکرار خاطره های این سفر نبود. خوب یادم هست که در سفر 14 سال قبل به ارگ جدید، در حاشیه یکی از شامها با دوستی آشنا شدم که هنوز هم امروز بعد از گذشت این همه سال، با هم همراه و دوست هستیم و از حال هم خبر داریم. این بار نیز در حاشیه یک شام در همان هتل…
.
شب دوم
از بم تا کرمان را در اتوبوس خوابیدم. به هتل که رسیدیم حدود یک ساعت با بچه ها دور هم جمع شدیم. آرام آرام لابی هتل خلوت شد. اما من و دوست از ارگ رسیده تا نیمه های شب با لپ تاپ هایمان و هارد اکسترنال نشستیم و عکس های نمایشگاه هایمان و سفرهایمان را دیدیم. کمی مانده به صبح، به اتاق رفتم و خوابیدم.
.
مراسم روز جهانی و پالس آخر
صبح با سر و صدای آرش بیدار شدم. شب را در هتل مانده بود. قرار بود صبح با هم به سالن برگزاری مراسم برویم، اما نگرانی های خوب برگزار شدن مراسم، آرام اش نمی گذاشت. او زودتر رفت. من کمی دیرتر پایین رفتم و به همراه امیر جعفری و آتوسا و پژمان و به اتفاق “ترنس وارد” نویسنده کتاب “در جستجوی حسن” و خود “حسن” و خانواده اش با دو ماشین راهی سالن “هایتک” شدیم.
به محل برگزاری مراسم که رسیدیم، فهمیدم این مراسم در محلی دارد برگزار می شود که من حدود 13 سال قبل، مراسم شانزدهمین سمینار کرمان شناسی را به عنوان مدیر اجرایی برگزار کردم. انگار این سفر، فقط سفر تکرار خاطره ها بود…
همه حاضر بودند. از مسئولین کشوری متولی گردشگری تا مسئولین استانی. از استاندار تا شهردار و فرماندار و بخشدار. از نماینده مجلس تا نمایندگان سایر ارگانها. از راهنمایان گردشگری 50 سال قبل تا راهنمایان گردشگری امسال. مراسم با شمارش معکوس ثانیه ها، در حوالی ساعت 9:57 آغاز شد که البته تاخیر ورود رییس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری، باعث شد تا مراسم را برای چند دقیقه متوقف کنند. اما انصافا همه چیز خوب بود. کاستی هایی بود، اما آنقدر خوبی وجود داشت که کاستی ها قابل اغماض بود. نمایشگاه جانبی مراسم هم با کیفیت خوبی برپا شده بود.
عکسی از مراسم نهایی؛عکس: اگر اشتباه نکنم مسعود بربر
.
آرش لطف کرده بود و من را در لیست افرادی قرار داده بود که از آنها تقدیر شد. در سالن نشسته بودم که ناگهان نامم را از زبان مجری مراسم شنیدم و به بالای استیج رفتم و از دستان فلیسیتاس لوح تقدیرم را گرفتم. از او و از همه تیم اجرایی تشکر می کنم و به همگی شان خدا قوت می گویم.
.
زنده است…
حوالی ساعت 14 ناچار به ترک سالن شدم. کمتر از دو ساعت به زمان پرواز باقی مانده بود و من ناچار بودم که به سمت فرودگاه حرکت کنم. اول با یکی از دوستان یک چای سرد در غرفه سفره خانه امیرنظام در نمایشگاه جانبی خوردیم و بعد به همراه یکی از دوستان خوب کاری به فرودگاه رفتم.
سفری عجیب، جذاب، پر خاطره و پر شور. سفری که در آن اعلام کردیم “بم زنده است” و من هم در طول لحظات سفر فهمیدم که همه خاطرات من زنده است. من فهمیدم که هنوز هم خیلی از چیزهایی که شاید در ظاهر به فراموشی سپرده می شود، در باطن زنده است و فقط باید غبارها را کنار بزنیم. فهمیدم که “بم”، “من”، “ما”، “دوستی”، “سفر”، “یکدلی”، “اتحاد”، “عشق” و “ایران” زنده است…
.
پی نوشت:
درست دو روز بعد از زلزله بم، یعنی فردای آن روزی که از بم بازگشتم و تصویر ویرانه های ارگ از مقابل چشمانم عبور می کرد، این شعر را گفتم. یعنی هفتم دی ماه هشتاد و دو…! احساس کردم شاید وجود این شعر در پایان این سفرنامه خالی از لطف نباشد:
.
و سکوتی شايد ابدی
برای عظمتی که نماد ايستادگی بود
.
و مرگ
برای آنجه که ناميده می شد : ارگ…
.
فرو ريختن ديوارهايی که در طول تاريخ
ميعادگاه هزاران هزار عاشق و معشوق بود
.
و بناگاه
صبر ارگ تمام شد
وفرو ريخت با خود سنگينی بار ۲۵ قرن ديدن و سکوت کردن را
.
شايد ديگر هيچ گاه کف پوش های ارگ
راه رفتن دلداده های خلوت گزيده را لمس نکند
و شايد ديگر هيچ کس
سيگار خود را روی طاقچه اطاقهای بی سقف خانه های قديمی ارگ
خاموش نکند
و شايد…
.
خوشا به حال آنان که کف پوش های ارگ
با صدای گامهايشان آشنا بود
و ديوارهای ارگ
راز دار خاطره های جاودانه شان بود…
.
سلام .من بالاخره فیلم پا در هوا را ندیدم، اما یه سفر نامه ایرونی توانست اینکار و بکنه. یه جورایی این سفر را در آغاز سال نو به فال نیک بگیرید. یه پک آب و آیینه ای بود! و امید و نیرویی فزاینده برای 15 سال بعدی که میتونه پر ثمرتر باشه!
(سالها و جزئیاتش را خیلی خوب به یاد داشتید؛ همانگونه متصور میشود، سپاس)
برای امثال من که فرصت دیدن بم گذشته را از دست دادم غصه را با قصه نوشته های شما پیش رفتم و بم زنده را یافتم و امید دیدن او! سپاس
سلام. ممنونم، من همیشه امیدوارم…
همین طوره، من به جزئیات و اعداد توجه خاصی دارم. امیدوارم فرصت بازدید بم خیلی زود پیش بیاد، خیلی زوذ
سلام مجید. خیلی خوب و کامل بود.
زنده باشی.
سلام آرش جان، ممنونم؛
خدا قوت به تو و همه بچه هایی که واقعا زحمت کشیدید…
مو بر اندامام راست شد. با نوشتههات، با حس درونیات، با لحظهها و با یادهایت همراه شدم. من هم گریستم. بیاختیار گریستم. و لحظهبهلحظه با شیرینیها و تلخی های خاطراتت همسایه شدم…
چقدر این نوشتار، حس ایراندوستی مخاطب را هوشیار میکند. چقدر مسیر خاطرهنویسی را دیگرگون کردی! چقدر خوب نوشتی مجید. به احترام تکتک واژهها و یادهایت از جا برمیخیزم و بیتعارف به احساسی که در نوشتهات ریختی تعظیم میکنم…
خاطراتی که در دل خاطراتی دیگر تنیده شدهست و چقدر زیباست که با یک خاطره از بم روبرو نیستیم. مرور چند بمنویسی در یک بم.
تا به حال چنین سفرنامه و چنین خاطرهنویسی جذاب و دلنشینی را نخوانده بودم!
اتفاقها، یکی پس از دیگری با تلخی و شیرینی، بالانس عجیبی را بر روح واژههایت حاکم کردهست که تلخیها به شیرینیهای متن و واژهها در میشوند…
این همه نوشتم اما بعید میدانم توانسته باشم آنچه در درونم اتفاق افتاد را بازگو کنم.
خرابم کردی مجید. خراب…
دست مریزاد برادر…
و یک خسته نباشید بزرگ به آرش نورآقایی عزیز و همهی بچههایی که برای خلق این اتفاق ماندگار زحمت کشیدند…
نوید عزیز
ممنونم از این همه لطف و محبتی که ابراز داشتس. من فقط آنچه درونم گذشت را مکتوب کردم. خوشحالم که بخشی از حسم در درون مطلب جریان پیدا کرده. بابت دلگرمی ات صمیمانه ممنونم
واقعا آرش نورآقایی، علی زندی و همه بر و بچه های تیم اجرا دست مریزاد داشتند…
من چقدر دلم جر مي زد يك چيزي بگويم
يك حرف ساده ي قشنگ٬
اما درنگ ندانستن نمي گذاشت،
كلمه كم مي آوردم.
…
رضای عزیز
حرف کم می یاری، چون حرف نداری!
شاعر میگه: خودت میدونی عزیزی، همینه که میگریزی…!
سلام جناب عرفانیان. تشکر ویژه از شما که چه زیبا و استادانه احساس تون رو به ما منتقل کردین و فکر کردم که در تک تک لحظه ها همراه شما بودم. گر چه کرمان و بم رو ندیده ام. در شب زلزله بم 82 عروسی یکی از بستگانم بود و ما تا نیمه های شب در اونجا بودیم و فردا صبح که متوجه این حادثه عظیم شدم هیچ خاطره ای از عروسی و آدمها در ذهنم نبود و تا امروز فقط مکانش یادم مونده که در شرق تهران بود. رحمت خداوند بر همه درگذشتگان جا داره که از آقا آرش عزیز که تمام تو ان و انرژی شون رو در راه خدمت به این ایران ما صرف میکنند تشکر و قددرانی کنم. گر چه من شما و جناب نور آقایی رو ندیده ام و درزمینه کاری شما تخصص و اطلاعی ندارم و عوام بحساب میام ، ولی بعنوان یه مادر همیشه دعاگویتان هستم و ای کاش جوانان ما شماها رو الگوی خودشون قرار بدن و دلشون برای این وطن بتپه آمین. مرسی از شعر بسیار زیبا یی که برای ارگ بم گفتین چون دلنشین بودنش به خاطر اینه در اون لحظات عمق فاجعه به ذهنتون تراوش کرده. مرسی از آقا آرش بخاطر تقدیر از جناب عرفانیان که شایسته قدردانی نیز هستند و خود آقا آرش همچنین .انشاءالله خداوند نظر لطفش رو از شما دریغ نکنه آمین.
سلام. لطف دارید!
فکر کنم حال همه ما روز بعد از زلزله همین بود…
بابت آرش عزیز کاملا موافقم با شما و ممنونم بابت دعای خیرتان. دعای شما پشتوانه و انگیزه بسیار خوبی برای ما خواهد بود… سپاس
[…] 86 . زنده است… | وب سایت شخصی مجید عرفانیانblog.majiderfanian.com/2014/02/23/زنده-است/۲۳ فوریه ۲۰۱۴ … سفری خاص و پرشور که خاطرات بسیار زیبایی را برای من زنده کرد و من را به سالهای …. فراموش کنم سفری را که با پدر و مادر و برادر و خواهر کوچکترم به بم رفتیم؟ … چقدر به من و خانواده ام (با لطف و خونگرمی و میهمان نوازی او) خوش گذشت. […]