روزهاي حضور من در هر دو سفر قبلي به برلين كه به ترتيب در ماه جولاي ٢٠١١ و ماه مارس ٢٠١٢ انجام شده بود، در هوايي كاملا ابري و اغلب باراني بود. يادم نمي ياد كه در طول همه روزهايي كه برلين بودم، رنگ آفتاب رو ديده باشم. ولي همون طور كه در بخش قبلي سفرنامه نوشتم، ٣ روز اول حضور من در اين سفر در برلين تجربه بسيار شيريني از چشيدن طعم آفتاب در شهر بزرگ برلين بود. اما دوباره از صبح پنجشنبه كه بيدار شدم، مواجه شدم با همون برلين دو سفر قبل. ابر و باد و بارون و سرما دوباره برگشت به شهري كه هنوز ميشه انرژي سالها حكومت كمونيست رو در اون لمس كرد و برلين باز هم روي ديگه خودش رو به من نشون داد. جالبه كه وقتي هوا آفتابي هست، برلين حس خيلي بهتري داره، اما ابر كه ميشه، درست انگار داري توي قلب برلين ٦٠ يا ٧٠ سال قبل راه ميري! همسفر ٣ روز اول من در برلين كه به شهر خودش برگشته بود، وقتي كه تلفني داشت خبر رسيدن به شهر خودش رو بهم ميداد، به شوخي گفتم لااقل يه جوري تنظيم ميكردي كه تا من توي برلين هستم، هوا آفتابي بمونه؛ نه اينكه تا خودت رفتي، برلين بشه همون برلين دلگير! به هرحال انگار برلين ميخواد هميشه به بازديدكنندگانش نشون بده كه يه زماني چه روح سرد و مرگباري بر اين شهر بزرگ حاكم بوده و چه روزهاي تلخي بر اين شهر گذشته. برلين يك بار ديگه اون روي ديگه اش رو به من نشون داد!
چراغ راهنمایی که بارها ازش عبور کردم و خاطره ساز شد
.
.
ماشین های شارژی و شارژرهای عمومی خیابانی
.
نقاشی های خیابانی که همیشه توی ایمیلها دیده بودم!
.
باز هم نمايشگاه
پنجشنبه رو گذاشته بودم فقط براي نمايشگاه. از هاستل كه زدم بيرون با مترو رفتم Messe Berlin كه محل برگزاري ITB هست و به غرفه هايي مراجعه كردم براي مذاكره كه از قبل اونها رو شناسايي كرده بودم. بعد از اون هم رفتم به سالني كه غرفه هاي شركتهاي ايراني بود و ديداري با فعالان گردشگري تازه كردم. اواخر وقت نمايشگاه هم رفتم به ملاقات كاري كه از چند هفته قبل هماهنگي اش رو انجام داده بودم و يكي از اهداف اصلي سفر من بود. ملاقات نسبتا خوبي بود كه اميدوارم نتايج خوبي در آينده نزديك در پي داشته باشه. حدود دو ساعت گفتگوي ما ادامه داشت. بعد از گفتگو از يكي از سالنهاي نمايشگاه گذشتيم كه ميزبان يك برنامه شبانه بود و خيلي از غرفه داران و بازديدكنندگان نمايشگاه اونجا جمع شده بودن تا با موسيقي زنده اي كه اجرا ميشد، يك شب به ياد موندني رو تجربه كنن. خيلي برام جالب بود؛ يك پارتي شبانه براي بيزنس من هايي كه توي گردشگري فعاليت ميكنن و از همه دنيا اومدن و توي برلين دور هم جمع شدن. ناخودآگاه ياد محدوديت هايي افتادم كه ما در برگزاري نمايشگاه گردشگري ايران در تهران باهاش مواجه بوديم!!!
غرفه یکی از شرکتهای توریستی ایران در نمایشگاه
.
یکی از غرفه داران آلمانی در غرفه برلین
.
.
دقایقی قبل از شروع برنامه شبانه نمایشگاه
.
هوپبانهوف
شب كه از نمايشگاه به سمت هاستل برميگشتم، توي ايستگاه مركزي قطار برلين كه به آلماني هوپبانهوف گفته ميشه، از قطار پياده شدم تا يه چرخي توي بزرگترين ايستگاه قطار اروپا بزنم. اين ايستگاه ٥ طبقه است و اگر بخواي يه چرخ ساده توي اين ٥ طبقه بزني، بايد ٤٥ دقيقه وقت صرف كني! از اونجا دوباره سوار ترن شدم و رسيدم به ميدان الكساندر كه شروع و پايان هر روز سفر برلين از همينجا بود. مثل روز اول، شام آخر رو هم در KFC خوردم و بعد مسير هفت دقيقه اي ميدان تا هاستل رو در سرمايي نسبتا شديد طي كردم و ناچار شدم طبق معمول پشت چراغ قرمز عابر پياده بمونم و از نظم و انضباط قوانين رانندگي آلمان در حالي لذت ببرم كه از درون ميلرزيدم!
.
بدقولي آلماني
از طريق Ladybahar متوجه شدم كه يك سيستم جابجايي بسيار ارزون مسافر در آلمان (و احتمالا ساير كشورهاي اروپا) وجود داره كه بر اساس سفرهاي شخصي افراد تنظيم ميشه و به اين صورته كه مثلا وقتي يك نفر ميخواد با ماشين خودش از يك شهري به يك شهر ديگه سفر كنه، مياد مشخصات خودش، ماشينش، ظرفيت نفرات، مبدا و محل حركت، مقصد، ساعت حركت، قيمت مورد نظر و… رو مينويسه و افرادي كه ميخوان در زمان مشابه همون مسير رو برن، با راننده هماهنگ ميكنن و باهاش هم سفر ميشن. منم با توجه به اينكه مقصد بعدي ام شهر “ديه چين” در جمهوري چك بود، ديدم بد نيست كه مسير برلين تا درسدن (آخرين شهر مهم شرقي آلمان) رو با اين سيستم طي كنم و از درسدن تا ديه چين رو با قطار برم. ظرف روزهاي چهارشنبه و پنجشنبه هماهنگي لازم رو با فردي به نام جان كرده بودم كه با مرسدس اون تا درسدن همسفر بشم. صبح جمعه زمان قرار ما بود و من درست راس ساعت ١٠ سر محل قرار حاضر شدم. سرما و باد وحشتناكي رو داشتم تجربه ميكردم و هر مرسدسي كه عبور ميكرد اميدوار بودم كه اين تحمل سرما تموم بشه! اما انتظار نيم ساعته و شمردن مرسدس ها و تماس هاي چندباره با جان، بي نتيجه بود و خبري ازش نشد! بناچار رفتم به سمت ايستگاه مترو و قطار الكساندر و يك بليط قطار خريدم به مقصد درسدن كه درست مال همون لحظه بود و لذا با سرعت سوار قطار شدم. همين كه راه افتادم، ديدم جناب آقاي جان عزيز، تماس گرفته و ضمن عذرخواهي بابت تاخير، داره دنبال من ميگرده! براش داستان رو توضيح دادم و در حالي كه داشتم به اين فكر ميكردم كه چرا قسمت نشد با ماشين (و البته با قيمت ارزونتر) سفر كنم، سومين سفرم به برلين رو با تمام خاطراتش به پايان رسوندم.
ریشه هایی که زمین رو تسلیم کردن!
(این عکس مال روز اول حضور در برلین هست، اما فکر کردم که این آخر باشه بهتره…!)
بنویسید