گونههای یخ کردهام اولین عضوی است که قشم را درک میکند. وقتی که از فضای خنک داخل هواپیما، پا را بر روی سکوی بالای پلههای هواپیما میگذارم، بادی گرم صورتم را نوازش میکند و از حضور دوباره در قشم، ناخودآگاه لبخندی عمیق بر چهرهام مینشیند. چهل و چند کیلومتر مسیر فرودگاه تا شهر قشم، فرصت خوبی است که به خلیج فارس چشم بدوزم و مرور کنم که این فرصتِ غنیمتِ اکتشافِ سرزمین مورد علاقهام را این بار صرف کدام نقطه کنم. از تنگه اعجابانگیز چاهکوه تا جزیره نقرهگون هنگام و جزیره سرخ رنگ هرمز و روستاهای جذابی نظیر لافت، طبل، شیبدراز، سلخ و پیپشت و سوزا، نامها همین طور از مقابل ذهنم میگذرند. به هتل میرسیم و اتاق را تحویل میگیرم. همه ذهنم تردید است. این تردید تا شب با من میماند و هرچه میگذرد نامهای بیشتری به گزینههایم اضافه میشود. آنقدر ایده به ذهنم میآید که ترجیح میدهم فکر کردن را کنار بگذارم و تصمیمگیری را به صبح موکول کنم.
بازار ماهیفروشها
صبح از هتل سوار تاکسی میشوم. به راننده میگویم: «میخواهم به قدیمیترین قسمت شهر قشم بروم». میگوید: «بازار ماهیفروشها از همه جا قدیمیتر است»؛ میگویم برویم. بین راه برایم توضیح میدهد که چند سالی است که ماهیفروشها را از بازار ماهیفروشها به مکان دیگری منتقل کردهاند و در حال حاضر، محصولات دیگری در محل قبلی آنها ارائه میشود. بازار ماهیفروشها درست روبروی بازار قدیم قرار دارد که من هیچ گاه به آن توجهی نکرده بودم و تصور نمیکردم که اینجا قدیمیترین بخش شهر باشد. در چند متری اول خیابانی که به بازار ماهیفروشها معروف است، چند دستفروش نشستهاند. با موهای نسبتا بلندی که دارم و دوربین بزرگی که از گردنم آویزان است و کولهپشتی سنگینی که به پشتم انداختهام، توجهشان را جلب میکنم. از فرصت استفاده میکنم و به نزدیک بساط دوم میروم که پیرمردی با جثهای کوچک پشت جعبهای کوچک بر روی سکوی کنار خیابان نشسته و پاهایش را دراز کرده است. روی جعبهاش سه چهار شیشه و قوطی دارد و چند بسته کوچک که معلوم نیست محتوایش چیست. از او اجازه میخواهم تا کنارش روی سکو بنشینم. یکی از گونیهای زیر پایش را برمیدارد و به من میدهد تا روی آن بنشینم. سر صحبت را باز میکنم و از خودش و زندگیاش و خاطراتش میپرسم. خوشبختانه بسیار با حوصله است و به گرمی پاسخ میدهد. خودش را محمود معرفی میکند و برایم از کودکی تا امروزش را تعریف میکند. میگوید وقتی تنها ده سال داشته، کار کردن بر روی کشتی را آغاز کرده و تا همین پنج سال پیش نیز ملوانی میکرده و همچنان بر روی کشتی کار میکرده است. میگوید وقتی که خانه را در کودکی ترک میکند، حدود بیست سال به خانه باز نمیگردد و تنها راه ارتباط با مادرش نامه نوشتن بوده است. در طول این بیست سال همواره بر روی کشتیهای باری مخصوص حمل بارهای تاجران کار میکرده و بارها به هندوستان و پاکستان و کشورهای عربی سفر کرده است. هرگاه که دستمزدش را دریافت میکرده، پول را با یک نامه به یکی از همشهریانش تحویل میداده و از آنها میخواسته تا پول و نامه را به مادرش بدهند. به همین ترتیب هم هرگاه مسافر یا تاجری از قشم میآمده، نامهای از مادرش را به او میرسانده است. میگوید وقتی که بعد از بیست سال به قشم باز میگردد، آنقدر همه چیز عوض شده بوده که نمیتوانست خانهشان را پیدا کند. سکویی که بر روی آن نشستهایم و خیابانی که به بازار ماهیفروشان معروف است را نشانم میدهد و میگوید زمانی که پنج شش سال داشته، اینجا قبرستان قشم بوده است. اما مسئولان محلی قشم تصمیم میگیرند تا بازاری برای ماهیفروشان در اینجا بنا کنند. از جایگاه «ماهی» در فرهنگ غذاییشان میگوید و توضیح میدهد که آن زمان تنها خوراکی قشمنشینان ماهی و خرما بوده و به ندرت برنج و مرغ و گوشت مصرف میکردهاند. از کنارش بلند میشوم. از او اجازه میگیرم و عکسی از چهره و جعبه مقابلش میگیرم.
در راستهای که به بازار ماهیفروشها معروف است و قبلتر، قبرستان قشم بوده است قدم میزنم. میوهفروشی و نانوایی و خرمافروشی و مرغفروشی بعضی از مغازههای فعلی اینجاست. چیزی که دوست دارم را اینجا پیدا نمیکنم. به آدمهایی فکر میکنم که صد سال پیش اینجا زندگی میکردهاند و امروز حتا کسی نمیداند که قبرهایشان، خیابان زیر پای ما است! به داخل بازار قدیمی میروم تا شاید آنجا شکار دلخواهم را پیدا کنم. گشتزنی در بخشهای مختلف بازار اما جز چند عکس چیزی نصیبم نمیکند. نمیدانم چرا ناگهان «لافت» در ذهنم پررنگ میشود. بندری که قدیمیترین بخش جزیره قشم بوده و هنوز از زیباترین و جذابترین نقاط این جزیره پهناور محسوب میشود. تردید نمیکنم و به سرعت از بازار قدیمی قشم بیرون میزنم.
به سوی لافت
میدانی که در نزدیکی بازار قدیم وجود دارد و نام فعلیاش «پاسداران» است، ایستگاه خطیهای درگهان است. باید از قشم با ماشینهای خطی قشم – درگهان به درگهان بروم و از آنجا با خطیهای درگهان – لافت به مقصد برسم. موقع سوار شدن خواهش میکنم که من را در ایستگاه خطیهای لافت پیاده کند.
ایستگاه خطیهای لافت با ایستگاه خطیهای «رمکان» مشترک است. از تاکسی که پیاده میشوم، رانندههای هر دو مسیر لافت و رمکان به استقبالم میآیند تا بدانند مسیرم کجاست. وقتی که میگویم لافت، رانندههای مسیر رمکان به زیر سایهبان ایستگاه بازمیگردند. اما رانندهای که بعدتر فهمیدم نامش عبدالرحمان است، نزدیک میآید میگوید دربست برویم. سرم را به نشانه مخالفت بالا میدهم و زیر سایهبان میروم و مینشینم. بعد از پانزده دقیقه سکوت بین من و رانندهها، یکی از رانندههای رمکان سر صحبت را باز میکند. میگوید کرایه لافت نفری هشت هزار تومان است، اما اگر بخواهی تنها بروی به جای سی و دو هزار تومان، میتوانی رانندهها را با بیست هزار تومان هم متقاعد به رفتن کنی. تشکر میکنم و میگویم که عجلهای برای رفتن ندارم. چند نفر از آنها در بخشی دورتر از من زیر سایهبان نشستهاند و دومینو بازی میکنند. هر از گاهی یکی از رانندهها جلو میآید و سر صحبت را باز میکند و هر یک راجع به موضوعی صحبت میکنند. یکی از کم شدن باران میگوید و توضیح میدهد که تا بیست سال قبل بارانهایی میباریده که گاهی تا چند روز نمیتوانستهاند از خانه خارج شوند. دیگری از سرمای هوا در قشم میگوید و از اینکه قشم هم تا چند دهه قبل، زمستان داشته و گرمای هوا اینچنین نبوده است.. او به گرمای هوای امروز اشاره میکند و میپرسد که چرا باید در ابتدای اردیبهشت، هوا مثل تابستان باشد؟ چند بار من را به دومینو بازی کردن دعوت میکنند و چند بار هم از شغلم میپرسند و کنجکاوی میکنند که اهل کجا هستم و کجا میروم. با اینکه اغلب آنها از مسلمانان اهل تسنن هستند، برایم جالب است که از شنیدن اینکه من در مشهد به دنیا آمدهام، خوشحال میشوند. هر از گاهی سوژههایی برای عکاسی در بینشان پیدا میکنم، اما آنقدر تعدادشان زیاد است که بالاخره یکی دو نفرشان متوجه میشوند که من دوربین به دست شدهام. بعد از حدود یک ساعت و نیم انتظار، دو مسافر از راه میرسند و عبدالرحمن که از انتظار خسته شده است، پیشنهاد میدهد که کمی بیشتر به او پرداخت کنیم تا راه بیافتد. من میپذیرم که به جای هشت هزار تومان، دوازده هزار تومان بدهم و برویم.
لافت
بادگیرهای سفید آرام آرام خودنمایی میکنند. این نشانهای است که بفهمم به لافت رسیدهایم. به مقابل اسکله کوچک روستای لافت که میرسیم، از عبدالرحمان تشکر میکنم و پیاده میشوم. قایقدارانی که در اسکله نشستهاند به گمان اینکه مسافری برای جنگل حرا یافتهاند از جایشان بلند میشوند. ساعت حوالی 2 بعدازظهر است و خیلی گرم است. به آنها میگویم که عصر به سراغشان خواهم رفت. دلم برای قدم زدن در کوچههای لافت تنگ شده است. اما ترجیح میدهم که اول جایی را پیدا کنم تا وسایلم را در آنجا بگذارم و البته کمی هم استراحت کنم تا هوا خنکتر شود. از سوپرمارکتی که در میدان مرکزی روستا قرار دارد، سراغ خانههایی را میگیرم که میهمان میپذیرند. یکی دو خانه را که در نزدیکترین فاصله به آب هستند نشان میدهد. به مقابل یکی از خانهها که میرسم، شماره موبایل صاحبخانه نوشته شده است. با شماره تماس میگیرم و میگویم که جایی برای استراحت میخواهم. «عزیز» بلافاصله از خانه بیرون میآید و به گرمی از من استقبال میکند و اتاقی را در جنب خانهاش به من نشان میدهد. وقتی میشنود که قصد شب ماندن در لافت را دارم، خوشحال میشود. معمولا کمتر کسی در این فصل برای ماندن به لافت میرود. کمی راجع به قیمت اتاق با هم چانه میزنیم و خیلی زود به توافق میرسیم. وسایلم را روی زمین میگذارم، کولر را روشن میکنم و در مقابلش دراز میکشم.
عصر، با اینکه اشتیاق قدم زدن در کوچههای لافت را دارم اما خورشید، نور بسیار خوشرنگی را از غرب به روستا و بادگیرهایش تابانده و این به شدت مرا وسوسه میکند تا به دنبال نقطهای بگردم تا بتوانم از بالای بلندی از روستا عکاسی کنم. دو گزینه برای این منظور پیدا میکنم. یکی مناره مسجدی در شمال غرب روستا به نام حسنین و دیگری بالای تپهای که در شمال شرقی روستا قرار دارد و به روستا و دریا و حتا به جنگل حرا مشرِف است. خوشبختانه درب ورودی مسجد و درب پلههای مناره آن باز است. مسیر چرخشی و تنگ و تاریکِ تک مناره مسجد حسنین، کمی برای بالا رفتن مرددم میکند. اما اشتیاق دیدن بادگیرهای روستا زیر تابش نور خورشید، انگیزهای است تا این پلههای سخت را بالا بروم. چند دقیقه بعد، آنقدر از دیدن منظره مقابلم شگفت زدهام که تا دقیقههای زیادی، نمیتوانم چشم از روستا بردارم و عکس گرفتن را به تعویق میاندازم. چشمانداز خانههایی سفیدرنگ با بادگیرهایی که هر یک اندازه و شکل متفاوتی دارند، آنقدر دلربا است که حتا پسزمینهای به زیبایی خلیج فارس با لنجهای لنگر انداخته را هم تحت الشعاع قرار میدهد. در زاویه پشت سرم، یعنی وقتی که به شمال نگاه میکنم، میتوانم اسکله لافت را که در پنج کیلومتری روستا واقع شده ببینم. اسکله لافت، کمترین مسافت را در تمام جزیره قشم به خشکی سرزمین اصلی ایران دارد که فقط هزار و هشتصد متر تا بندر پل فاصله دارد.
بخشی از لافت و بادگیرهایشبخشی از لافت و خلیج فارس و لنج ها
از پلههای مناره به سختی پایین میآیم. آنقدر از دیدن این منظره لذت بردهام که تصمیم میگیرم به بالای همان تپهای بروم که در شمال شرقی روستا قرار دارد. اول سربالایی چند کوچه را بالا میروم تا به فضای شیبدار تپه میرسم. هرچند قدم یک بار، پشت سرم را نگاه میکنم. هر چه جلوتر میروم، دید بهتری را نسبت به روستا و چشمانداز خلیج و جنگل حرا پیدا میکنم. بعد از حدود بیست دقیقه بالا رفتن، به بلندترین نقطه تپه میرسم. اول کمی عکس میگیرم و بعد بر روی ویرانهها و بقایای بنایی که احتمالا برج بوده، مینشینم. با خودم فکر میکنم که اگر در تمام ایران بخواهم پنج روستای برتر انتخاب کنم، لافت بیشک دارای یکی از جایگاههای پنجگانه در کنار روستاهایی نظیر ماسوله و ابیانه خواهد بود. لافت جدا از زیباییهای منحصربفردش، برای من تداعیگر دو شهر در دو کشور مختلف است. از دور که به آن نگاه میکنم، یاد سنتورینی در یونان میافتم. درست است که هم در جزئیات و هم در عناصر معماری تفاوتهای قابل توجهی بین لافت و سنتورینی وجود دارد، اما فضای کلی هر دوی اینها به هم شبیه هستند و لافت میتواند سنتورینی ایران باشد. اما از نزدیک که به لافت نگاه میکنم، یعنی وقتی که در کوچه پسکوچههای باریک و زیبای روستا قدم میزنم، بخش تاریخی شهر ماربیا در بخش خودمختار آندالوسیا در اسپانیا برایم تداعی میشود.
از تپه پایین میآیم و مستقیم به سمت آب میروم تا بتوانم از منظره غروب خورشید در پشت خلیج فارس لذت ببرم. در میدان اصلی که در وسط روستا و در چند قدمی آب واقع شده، جمع چهار نفره پیرمردها جلب توجه میکند. به کنار آنها میروم و سر صحبت را باز میکنم. صحبتها با دو نفر از آنها که نامهایشان علی و محمد است، گل میکند. دو نفر دیگر جمع ما را ترک میکنند و علی شروع میکند تا از گذشته و تاریخ و رسم و رسوم لافت بگوید. محمد نیز هر از گاهی توضیحاتی به حرفهای علی اضافه میکند. بعد از نیم ساعت گپ و گفت، به کنار آب میروم و تا تاریک شدن کامل هوا همانجا مینشینم. در ذهنم به حرفهای علی فکر میکنم که میگفت زمانی محدوده فعلی روستای لافت، بخشی از دریا بوده است. او فاصله آبی بندر لافت تا خشکی سرزمین اصلی ایران یعنی بندر پل را بسیار کم توصیف کرد و گفت این فاصله به اندازهای بوده که با تنههای نخل، بین آنها پل زده بودند. او وجه تسمیه بندر پل را همین موضوع میدانست. زمانی را تصور میکنم که بندر لافت تنها نقطه سکونت در جزیره قشم بوده و به واسطه نزدیکیاش به جنگل حرا و خشکی یکپارچه ایران، چه جایگاه مهمی داشته است. علی توصیه کرد که حتما سراغ چاههای طلا بروم که یکی از مهمترین ارکان شکلگیری سکونت در بندر لافت بوده است. او گفت 366 چاه در کنار بندر لافت وجود داشته که به تعداد روزهای سالهای کبیسه بوده است. آب حاصل از بارشهای آسمانی از سمت کوه به سمت بندر میآمده و به نقطهای که به برکه معروف است هدایت میشده و از آنجا نیز این آب به داخل 366 چاه میریخته است. علی گفت از آنجا که این آب شیرین برای مردم غنیمت و نعمتی بزرگ بوده، این چاهها را چاههای طلا نامیدهاند. البته محمد بر این باور بود که اینها تل آب بوده و به مرور مردم، آن را تلو یا تِلا تلفظ کردهاند.
حرفهای علی و محمد حسابی فکرم را مشغول کرده است، به حدی که با تاخیر متوجه حضور برادر «عزیز» در کنارم میشوم. اسمش محمد شریفزاده است و متخصص برق است. کمی که بیشتر با هم آشنا میشویم، محمد رسمهای جالبی از لافت و قشم را برایم میگوید. پدربزرگ محمد 24 همسر داشته است، به نحوی که همزمان همیشه سه تا چهار همسر داشته که با هم زندگی میکردند. محمد میگوید که هنوز هم چند همسری امری کاملا عادی است و خیلیها دارای سه چهار همسر هستند. محمد یک رستوران دارد که در حال بازسازی است. به او پیشنهاد میدهم که معماری رستورانش را از معماری روستا الهام بگیرد و آن را با رنگ سفید و بادگیر تزئین کند. از ایدهام استقبال میکند، اما با گلایه میگوید وقتی که ما باید ماهی پانصد هزار تومان برای خرید آب شیرین مصرفی هزینه کنیم، من دیگر توان مالی تزئین کردن رستوران را ندارم. عزیز هم ظهر گفته بود که اینجا مشکل آب شیرین دارند و هر هفته با تانکر آب معدنی میخرند و در منبعهایشان میریزند. چه تناقض عجیبی که مردمان خونگرم این روستا در کنار آب، آب برای خوردن ندارند. همین طور که نشستهایم، آب دریا آرام آرام بالا میآید. دیروقت از محمد خداحافظی میکنم و برای استراحت به اتاق برمیگردم.
صبح زود یک بار دیگر تپه را بالا میروم و رو به روستا و دریا مینشینم. خورشید از پشت سرم بالا می آید و بادگیرها را زرد میکند. دلم میخواهد کاری برای لافت انجام دهم. میدانم که اگر این روستا در خاک یکی از کشورهای اروپایی بود، سالانه صدها هزار بازدید کننده میداشت. اما همانطور که محمد دیشب میگفت، دیگر نه تنها کسی بادگیر نمیسازد، بلکه مصالح و نمای ساختمانها هم مدرن شده ودربهای کرکرهای ریموتدار، جایگزین دربهای چوبی قدیمی شدهاند. تپه را به سمت جنوب پایین میروم. از کنار بقایای برجهای پرتغالیها عبور میکنم تا به برکه میرسم. بنایی که بالای برکه ساخته شده شبیه به یخدانهایی است که در کرمان وجود دارد. درست سمت جنوب برکه، حدود سی و چند چاه از مجموع 366 چاههای طلا قابل مشاهده است. این چاهها در ضلع شمالی قلعه پرتغالیها واقع شده است. این قلعه به تازگی مرمت شده است اما با این حال، همچنان شبیه به یک ویرانه است. از کنار برکه وارد کوچه پسکوچههای باریک و زیبای روستا میشوم. یعنی از سمت جنوب روستا به سمت شمال به موازات آب حرکت میکنم. دیوارها، پنجرهها، درها و از همه مهمتر بادگیرها عجیب دلبری میکنند. بعضی از دیوارها پایه گلهایی شدهاند که گلها بتوانند از بالای آنها به داخل کوچهها خم شوند. بعضی از کوچهها آنقدر باریک هستند که تنها یک نفر میتواند از آن عبور کند. تقریبا همه کوچههای روستا را پیاده طی میکنم تا نکند گوشه ای از نظرم پنهان باقی بماند. مردها تقریبا هیچ مشکلی با عکس گرفتن و سوژه عکس شدن ندارند. اما زنها به هیچ عنوان حاضر نیستند تا در دوربین ثبت شوند. به محض اینکه من و دوربین را میبینند، رویشان را برمیگردانند و حتا بعضیهایشان مسیرشان را عوض میکنند. تقریبا حوالی ظهر به میدان اصلی شهر و بعد به اتاق بازمیگردم. همسر «عزیز» برایم قلیه ماهی درست کرده و در اتاق گذاشته است. به این فکر میکنم که چقدر این قلیه ماهی مکمل خوبی برای لافت است.
طلوع از بالای تپهبرکهچاه های طلاکوچه پس کوچه ها
کوچه پس کوچه هاکوچه پس کوچه ها
عصر درست وقتی که قصد ترک لافت را دارم، وسوسه دیدن پرندهها در جنگل حرا رهایم نمیکند. هزینه گرفتن قایق و رفتن به جنگل حرا شصت هزار تومان است که باید آن را به تنهایی بپردازم. بعد از کمی تردید، دل را یک دل میکنم و قایق میگیرم. بعد از کلی گشتزنی در کانالها، کمی از قایق پیاده میشوم و بر روی بخشهایی از خشکیهای جنگل در وسط آب راه میروم. زمین کاملا پوشیده از گِل است و تجسم اینکه اینجا تا ساعاتی قبل زیر آب بوده و تا ساعاتی بعد نیز دوباره به زیر آب خواهد رفت، حس عجیبی میدهد. قایقران، موجودی کوچک را میگیرد و به من نشان میدهد. نامش گِلخورک است و در حفرههای میان گلِ زندگی میکند. بعد از کمی عکاسی، وقتی که هوا به سمت غروب متمایل شده است، به سمت اسکله بازمیگردیم تا کم کم به سمت قشم برگردم. دیدار چند لکلک و پرنده در کنار جنگل در منظره غروب، آخرین سوغاتیهایی است که از لافت برای خودم ثبت میکنم.
از اسکله کوچک قایقهای جنگل حرا، باید وسیلهای پیدا کنم تا مرا به اسکله لافت ببرد و از آنجا به درگهان و بعد به قشم بازگردم. هنوز چند ثانیهای صبر نکردهام، فرزاد پسر جوانی از اهالی لافت مرا سوار میکند و میهماننوازانه من را تا اسکله لافت بدرقه میکند. این بار خوششانس هستم و خیلی زود ماشینی من را سوار میکند تا به قشم بازگردم.
قسم به قشم
به خلیج فارس که در سمت چپ جاده قرار دارد، خیره شدهام. فکر میکنم که ما آدمها برای اثبات حرفمان، معمولا به چیزهایی که برایمان با ارزش و مقدساند، قسم میخوریم. یادم میافتد که خدا در قرآن به خیلی از ارکان طبیعت نظیر آفتاب، ماه، روز، شب و حتا انجیر و زیتون قسم خورده است. جرقهای در ذهنم میخورد و لبخندی بر لبم مینشیند. فکر میکنم که قشم با داشتن ارکانی نظیر دریا و کوه و آفتاب و صفای مردمان بینظیرش، آنقدر برایم با ارزش و مقدس است که میتوانم برای تایید راستی حرفهایم از نامش کمک بگیرم. شاید بعد از این به جای قسم به نام و صفات خدا، بگویم «قسم به قشم»…
عالى بود برادر
يكى از سرراست ترين قصه هاى اخيرت؛ پر از اشارت و نظر…
ممنون كه تجربه زيباى لافت رو باهامون به اشتراك گذاشتى
سلام
سپاس از تو، خوشحالم كه پسنديدي
كاش ميشد با صداي بلندتري از لافت براي مردم گفت…
سلام. عااالی بود. چقدر قصه زندگی ملوان محمود جالب بود. مثل یکی از قصه های هزار و یک شب بود. می تونستم اون جوان تنها روی عرشه رو ببینم که داره برای عزیزترینش، مادرش، می نویسه. می تونستم هیاهوی بنادر عربی رو وقتی کشتی ملوان محمود اونجا لنگر می انداخت ببینم و حتی می تونستم ببینم که داره بین آب و خشکی یک جایی بین کار و مسئولیت و آرزو و دلتنگی پیر می شه . به نظرم ملوان محمود و داستان زندگیش به تنهایی یک جاذبه است. یک شمه ای از زندگی مردمان قشم …
و لافت … چقدر بادگیر، چه رنگ های زیبایی، چه کوچه پس کوچه های قشنگی … می دونید چی دلم می خواست؟ دلم می خواست یکی بیاد یه دستی بکشه به سر و وضع لافت. نه اینکه بخواد عوضش کنه، واسه اینکه قصه های قدیمشو رو کنه، واسه اینکه از یه جاهاییش گرد فراموشی و مدرنیته بی حساب و کتاب این روزا رو بتکونه … بعدش لافت بشه همون لافتی که از غروبش تا طلوعش باید بشینی بالای تپه و یه لحظه هم چشم ازش برنداری …
این نوشته تون یکی از تصویری ترین نوشته هایی بود که تا حالا از شما خوندم … نه بخاطر عکس ها اتفاقاً بخاطر واژه ها … اینکه دارم این همه می نویسم از سر هیجانه … خیلی خوب بود، سپاس بیکران
سلام
ممنونم واقعا از اين همه لطف
قصه ملوان محمود، قصه خاصيه. من با توجه به محدوديت هايي كه وجود داشت، نتونستم اونجوري كه دلم ميخواست به ملوان و داستان زندگي اش بپردازم. دلم ميخواست ميتونستم درد دل ها و دلتنگيهاش رو بگم و غمي كه توي نگاهش بود. ملوان محمود خيلي روي من اثر گذاشت
و اما لافت؛ روستايي كه هيچ كس از مسئولان حواسش به اين گوهر غيمتي نيست! توي متن هم نوشتم كه اين روستا از نظر معماري يكي از پنج روستاي منحصربفرد ايران هست. ولي چه فايده كه گفتن بعضي از حرفها فقط يك تكرار بي نتيجه است.
راستش از عكسهاي اين مطلبم راضي نيستم. موافقم كه مطلب از عكسها بهتره؛ هرچند كه اگر مطلب رو در شرايط بهتري نوشته بودم، احتمالا نتيجه بهتري ميداشت
سپاس فراوان
درود بر مجید عرفانیان
کسب رتبه سوم در جشنواره بلاگرهای قشم را بهت تبریک میگم
درود بر تو مسعود جان
خيلي ممنونم از لطف و محبتت
موفق باشي
درود بر شما
به جرات میتوانم بگویم با خواندن داستان این سفر از سوی شما بسیار آرام شدم.
بطوری که حس کردم این بخش اول داستان قشم هست و باید منتظر مطلب بعدی باشم.
مستدام باشید.
درود فراوان
بینهایت ممنونم از این لطف بزرگوارانه. باعث خوشحالی و افتخار من هست که مطلب رو دنبال کردید. بدون شک مطلب من ادامه خواهد داشت
سپاس فراوان
سلام از اینکه سعادت همسفری با شما را پیدا کردم خرسندم
افسوس که زمان سفر کوتاه است
به امید دیدار دوباره
سلام بر مرد مسافر
این همسفری بی شک برای من هم افتخار بود. هرچند طولش کوتاه بود، اما عرض و عمق خوبی داشت
به امید دیدارها و سفرهای چند باره
بسیار عالی آقای عرفانیان. لذت بردم از مطالبتون
قسم به قشم
قسم به قلب مردمانش که سپیدی ه بادگیرهایش نشات گرفته از خلوص و صفای دل هایشان است.
افتخار داشتیم که در هتل میزبان شما باشیم. 😊
سلام و عرض ارادت
خیلی ممنون که هم در قشم میزبان بودید و هم در اینجا میهمان شدید
خیلی سپاس از همه چیز
سلام. من از فکر قشم و به ویژه لافت نمی توم بیام بیرون. از همین نوشته و عکس های همراهش کاملاً این حس در من شکل گرفت که اینجا یه لوکیشن خیلی خوب برای داستان پردازی می تونه باشه. منهای اینکه قطع به یقین خود قشم و لافت پر از قصه و افسانه های شنیدنی هستند.
حالا این مطلب را عباس معروفی دیشب در صفحه فیس بوکش به اشتراک گذاشته. من بخشی از این مطلب رو اینجا می ذارم. برای من که بسیار جالب و آموزنده بود. شاید در سفرها به وادی داستان نویسی هم پا گذاشتید.
عباس معروفی:
عزیزم؛
محال است بدون استفاده از فرهنگ مردم بتوانی رمانی ارائه کنی که از حاشیه به متن ادبیات جهان وارد شود، محال است. نویسندگان بزرگ که توانستهاند مرزها و جغرافیای بزرگی به وسعت جهان تعیین کنند، با استفاده از فرهنگ عامهی سرزمین خودشان به این جایگاه رسیدهاند. رنگهای تازه و بدیع اقلیمشان را برای دنیا به ارمغان آوردهاند، گیاه کمیاب سرزمین خود را در ذائقهی ملتهای دنیا قطره قطره چکانده و مزهاش را به خوردشان دادهاند که ملچ ملوچشان به آسمان برود، چیزهایی از جنس فرهنگ را به آدمها شناساندهاند، پرومته بودهاند که آتش را از نهانخانهی المپشان به مردم هدیه دادهاند.
…
گابریل گارسیا مارکز جادوهای آمریکای لاتین را با رآلیسم چنان آمیخته که تو گویی اگر امروز به کلمبیا پا بگذاری به ماکوندو رفتهای و پدربزرگی نوهاش را به کشف یخ برده، ملکیادس دارد برات کیمیاگری میکند، رمدیوس خوشگله ملافه را بال گرفته که به پرواز درآید. اما وقتی بروی کلمبیا خواهی دید که تفاوت چندانی با مکزیک و کستاریکا و اسپانیا ندارد. اما در هر یک از این کشورها پستوهایی هست، مادربزرگهایی هستند، و قصههایی وجود دارد که اگر بلد باشی آنها را با واقعیت ترکیب کنی رمان به فرم رآلیسم جادویی نوشتهای.
علاوه بر ویژگی اقلیمی که در آثار نویسندگان بزرگ دنیا وجود دارد، رگههایی از فرهنگ مردم هم در آنها جاری ست. چخوف، داستایوفسکی، سروانتس، زولا، فالکنر، جیمز جویس، گراهام گرین، برنارد مالامود، و خیلیهای دیگر بر پای فرهنگ مردم سرزمین خودشان ایستادهاند. میتوان از آنها آموخت، و آموخت که چگونه فرهنگ عامه را در رمانهاشان مرور دادهاند و از مرزها عبور کردهاند.
برات تعریف کرده بودم که سال 1363 موقعی که میخواستم رمان “سمفونی مردگان” را بنویسم چند روزی رفتم اردبیل، سرم را فرو بردم در کف دستهای شهر و نفسش کشیدم. صدا و بو و نبض شهر را کشیدم توی ریههام رگهام پلک زدنهام. یک روز که در حاشیهی شورآبی به تنم لجن سیاه مالیده و در آفتاب دراز کشیده بودم، متوجه مردی حدودا هفتاد ساله شدم که آنطرفتر به تنش لجن مالیده و منتظر بود خشک شود. باب گفتگو را با او باز کردم. فهمیدم بازنشستهی فرهنگ است. و کلی حرف زدیم. بهش گفتم بیایید شناکنان برویم آنطرف شورآبی و برگردیم. گفت: «مگه مغز چلچله خوردهی؟» گفتم: «این تمثیل رو تا بهحال نشنیده بودم. یعنی چی؟» گفت: «جسارت نباشه، منظور بدی نداشتم. یعنی مگر عقلت رو از دست دادهی؟» کمی بیشتر ازش پرسیدم و فهمیدم در فرهنگ عامهی مردم اردبیل به کسی که عقلش زایل شده یا کسی که مشاعرش را از دست داده میگویند مغز چلچله خورده.
انگار قلهی اورست را فتح کرده باشم، سوار ماشینم شدم برگشتم هتل و شروع کردم به نوشتن. اینجوری بود که از زمستان تا بهار اورهان را دواندم که چارهای برای دردش پیدا کند، و پیدا کرد: مغز چلچله. و اینجوری بود که از آقا بیوک خواستم برای اورهان یک خوراک مغز چلچله حسابی درست کند که وقتی آن را به خورد داداش آیدینش میدهد، کارش را یکسره کند.
یا در “سال بلوا”، مادربزرگم یک افسانهی سنگسری را هزار بار برام گفته بود؛ افسانهی سه برادر و پیر عجوزه. سالها بعد آنها از افسانهی مادربزرگم درآمدند راه افتادند طرف سنگسر تا “سال بلوا” شکل بگیرد: برادر اولی “اسماعیل” گفت بروم ببینم کاری پیدا میکنم؟ رفت و ناپدید شد. برادر دوم “سیاوشان” گفت من هم بروم ببینم شاید کاری پیدا کنم و خبری هم از برادرم بگیرم. او هم رفت، مدتی گذشت و خبری از او نشد. سرانجام برادر سوم “حسینا” گفت: «این سر و این تقدیر. بروم ببینم اینها چی به سرشان آمد؟» به سنگسر رسید و دام عجوزه را کشف کرد، او را به سزای اعمالش رساند، و در گوشهی میدان مناره یک کوزهگری برپاکرد. بعد نوبت رسید به نامگذاری این سه برادر افسانهای، که زدم به اسطورهها، سه شخصیت ذبیحاللهی از سه فرهنگ؛ اسماعیل و سیاوش و حسین. بله عزیزم، این قالی را اینجوری بافتم. برای همین حسینا تکهای از قلبم شد.
اگر در تمام عمر ادبیام لالوی فرهنگ مردم گشتم، میخواستم ببینم چطور میشود جنبههای گوناگون آن را به ادبیات مدرن کشید. اگر اصرار دارم که تو هم فرهنگ عامه را در پشت و پسلهی مشاغل، در رزم و بزم زندگی، در جا و جوی خانه، در حال و هوای اجتماع بشناسی، به این خاطر است که از این ثروت بیکران و از این طلای سبز غافل نشوی و آن را به باد ندهی. فرهنگ مردم خون ادبیات مدرن است. من دست از سرش برنمیدارم، تو هم قدر این ثروت ملی را خیلی بدان.
…
سلام
چقدر خوب بود… سه بار خوندمش و هر بار بیشتر لذت بردم
چقدر ممنونم که با من به اشتراک گذاشتی اش
سلام
وقتی که عنوان سفرنامه تون رو خوندم ناخودآگاه بین مطالب داشتم دنبالش میگشتم، آخرین پاراگراف غافلگیرم کرد و بیشترین تاثیر رو روم گذاشت.
بسیاااار لذت بردم…
عکسایی که در صفحات مجازی به اشتراک میزارید رو همیشه دوست داشتم وعکسهای این سفرنامه رو هم همینطور،
انتخابتون شایسته بود و مجدد تبریک میگم.
سلام
سپاس از محبتی که داری. دیدن این پیغام محبت آمیز هم من رو غافلگیر کرد
خیلی ممنون که عکسهای من رو میبینی و ممنون که این انرژی مثبت رو منتقل میکنی
و البته سپاس فراوان بابت تبریک ات
سلام.
خیلییییی خوب بود. تعجب میکنم چرا سوم شد.
سلام
خیلی خیلی ممنونم فرشته عزیز؛ کاشکی تو داور بودی!
سلام و عرض ارادت
قسم به قشم…
تبریک می گم. اما حالا که سفرنامه ی شما رو خوندم، دوست ندارم نوشته های خوبتون رو محدود کنم به رتبه بندی صرف… چون که به نظرم این نوشته ها ارزش تجربه کردن و زندگی با مردم قشم رو پا به پای کلمات و تصاویر دارند.
خوشحالم از اینکه با خواندن مطلبتون یک بار دیگه در قشم زیبا چرخیدم.
سالم باشید و در سفر…
سلام و عرض ارادت متقابل
قشم و چند چیلیک…
بسیار ممنونم. سپاس از این محبت و از اینکه وقت گذاشتید. رتبه بندی ها حاصل نظرات آدمها است و به نوعی قضاوت محسوب میشه. فارغ از مسابقه و داوری، جایزه ویژه به نظرم اون هست که کسی بعد از خوندن یکی از این متنها، بار سفر ببنده و به قشم سفر کنه. هر مسافری که از نوشته های ما عزم رحیل به سراغش بیاد، بزرگترین جایزه ما خواهد بود…
و البته که ارزش در همون تجربه هایی است که شما گفتید
سپاس فراوان از شما
ارادتمند
سلام و عرض ادب
توی اداره شروع کردم به خوندن مطلبتون زمانی که تموم شد یک لحظه احساس کردم از سفر برگشتم و برای چند دقیقه ای فضای اطرافم و احساس نکردم و پیش خودم گفتم ای کاش زمانی که رفته بود قشم مراکزی که جاهای دیدنی قشم و معرفی می کنن صحبتی هم از از این جزیره زیبا می کردند و ما را برای بازدید می بردند ولی افسوس که اینطور نبود . به امید روزی که جزو مناطق گردشکری در بیاد و من فکر می کنم شما این تبلیغات و می تونید انجام بدید . با تشکر
سلام و عرض ارادت
از اینکه این طور تعریف کردید، واقعا ممنونم. خوشحالم اگر تونستم برای چند دقیقه حس سفر رو در اداره برای شما تداعی کرده باشم.
قشم جذابیت های زیادی داره. چند صد روستا در سرتاسر این جزیره وجود داره و دیدن همه اش، یک فرصت مبسوط میخواد. امیدوارم که به زودی دوباره مسافر این جزیره بشید و لافت رو هم ببینید.
سپاس از شما
مجید تا حالا دوبار با نوشته هات شده که بشینم و همشو بخونم و بعد برم دنبال کار یکیش سفرنانه جشن کزمان و یکیش این.
اما ملوان محمود…
چشمهای صاف و عمیقش مثل دریاست، مثل همه روزگاری که گذرونده. پر از یه تنهایی عجیب و گیرا
ازش بیشتر بنویس لطفا
سلام
خوشحالم که پسندیدیش و ممنونم که اول خوندی و بعد به کارات رسیدی
ملوان محمود بدجور توی دلم نفوذ کرد. اولش که سفرنامه رو نوشتم، بخش ملوان محمود اونقدر طولانی بود که دو سوم مطلب راجع به اون بود! اما محدودیت های اعمال شده از طرف جشنواره باعث شد تا بخشهای قابل توجهی از اون رو حذف کنم. تقریبا میشه گفت که بخش باقی مونده اصلا نتونسته اون چیزی که من دوست داشتم رو منتقل کنه
ولی شاید در یک مطلب مجزا دوباره بنویسمش
سپاس از تو
قسم به قلب مردمان پاک و ساده قشم،
قسم به جزیره ای زیبا که با سکوتش فریاد میزند..
می درخشد چون نگینـــــی این دیار
بر مثال ماه اندر آســـــــــــــــــــــــمان
قشم یعنی آب و پاکی و حــــــــــیات
دور باشد از وجودش هــــــــــر خزان
….
سلامت و موفق باشید
سلام
کاش واقعا این اتفاق می افتاد که ما قسم هایمان به چیزهای عزیزی از وطن دوست داشتنی مان می بود. قسم خوردن به خاک وطن بسیار قسم بزرگ است…
و قشم از نقاط خاص این خاک عزیز است…
سپاس از شما
سلام
چون تعداد سفرنامههای دوستان زیاد بود تقسیم کردم و روزی چندتاشون رو خوندم و بهترین ها رو گذاشتم برای روز آخر…
خوشحالم که توی یک روز آروم و خوب و با خیال راحت گشتی توی وبلاگتون زدم.
توی این سفر لافت رو دیدم ولی ظاهرا شما لافت رو زندگی کردید.
عکسها فوقالعاده بودن
از آشنایی با شما بسیار خوشحالم.
همیشه شاد و بر فراز باشید.
سلام دوست از سفر رسیده
بسیار ممنونم که لطف کردی و من رو مشمول عنایت قرار دادی
امیدوارم که من هم بتونم به زودی در یکی از سفرهای پیش رو مابقی نوشته های دوستان از جمله نوشته تو رو بخونم و لذت ببرم.
له گمان خودم من نتونستم حق لافت رو ادا کنم اون طوری که دوست داشتم.
ممنونم بابت لطف بی پایانت
من هم بسیار خوشحال شدم
ارادتمند
مرسي از تو رفيق
سلام
قربانت، سپاس فراوان
سلام
با شما در کوچه پس کوچه های قشم قدم زدم
ولذت بردم انتخاب شایسته شما مبارک باشه
سلام
سپاس از شما، ارادتمند
سلام
واقعا عالی بود. اصلا انگار خودم داشتم تو تو جزیره ی قشم و شهر لافت قدم میزدم.
خیلی ممنون
سلام
ممنونم از لطف شما
امیدوارم به زودی به طور واقعی هم قدم بزنید
کل نت رو می گردی و همه مطالب تکراری درباره قشم. بعد یهو از یه جایی لینکی رو می بینی و کلیک می کنی میرسی به اینجا. خیلی بود.
کاش به لافت بیشتر رسیدگی میشد
سلام
همون طور که نوشتم لافت میتونه مثل جزیره های یونان به یک مقصد بسیار خاص گردشگری تبدیل بشه.
سلام
من قشم نرفتم و تا به حال هم کسی رو ندیدم که از قشم اون دیدی رو بده که به دل من اینقدر بشینه
امیدوارم بتونم برای یه سفر به قشم امکاناتش رو فراهم کنم تا از طبیعتش لذت ببرم.
سلام
ممنون از محبت شما. خوشحالم به دلتون نشست.
اميدوارم به زودى اين جزيره زيبا رو ببينيد.