اسپانیا و دنیای کوچکِ کوچکِ کوچک
سالها پیش جملهای را خواندم که شاید همه آن را خوانده باشیم. این جمله خیلی روی من اثر گذاشت: “برای کشف اقیانوسهای جدید، باید شهامت ترک ساحل آرامش را داشت”. من این جمله را باور کردم…
“سفر” شاهراه کشف اقیانوسهای جدید است. چه داستانها و ماجراهایی که در سفر پیش نمیآید و چه واقعیتهای زندگی که در سفر خود را نشان نمی دهد. اگر من به این سفر اخیر نرفته بودم…
دنیای کوچک 1
چند ماه پیش، هم زمان با بازی فوتبال ایران و آرژانتین در جام جهانی، من در لندن بودم. برای دیدن بازی به اتفاق دوستانم به محله Egg London رفتیم و بازی را در کنار ایرانیهای ساکن لندن با هم دیدیم. من از عکس العمل ایرانیها در حین تماشای بازی عکس میگرفتم. بعد از بازی و بازگشت به ایران، سفرنامه ای از لندن و تماشای بازی ایران به همراه ایرانی ها در همین وبلاگ با عنوان “لندن – بازی با آرژانتین” نوشتم و تعدادی از عکسهای عکسالعملهای تماشاگران ایرانی را در این مطلب گذاشتم. ماجرا به ظاهر تمام شده بود.
چند روز پیش نمایشگاه فیتور مادرید که تمام شد، با تعدادی از دوستان ایرانی که در غرفه ایران فعالیت میکردند، برای شام بیرون رفتیم. یکی از دوستانی که در غرفه ایران بود و ساکن مادرید، به دلیل اینکه میزبان دوستان خودش در خانهاش بود، نتوانست به ما ملحق شود. او از همه ما دعوت کرد که برای شام یا بعد از شام به خانه او برویم. اما شام را که خوردیم، اکثر دوستان برای استراحت به اقامتگاههای خودشان رفتند. در نهایت سه نفر که بیشتر و پیشتر با هم آشنا بودیم به خانه این دوست رفتیم. صحبتهایمان حسابی گل کرد. روی مبلی که من نشسته بودم، یکی از دوستان میزبان نشسته بود که ساکن لندن بود و برای حضور در نمایشگاه فیتور به مادرید آمده بود. کمی که صحبت کردیم، متوجه شدیم که “عکاسی” وجه مشترک ما است. در اینستاگرام هم را پیدا کردیم. عکس های اینستاگرامش را که مرور می کردم، عکس های فوتبالی زیادی دیدم. ناگهان یاد لندن و فوتبال و بازی ایران و آرژانتین افتادم. فهمیدم که او هم بازی را در Egg London دیده است! گفتم نکند از عکسالعملهای تو هم در حین بازی عکس گرفته باشم! وبلاگ را باز کردم و مطلب مربوطه را به او نشان دادم تا ببیند. عکسها را که نگاه میکرد، ناگهان از تعجب خشکش زد. عکس او هم در بین عکسهای من بود…
عکس مربوطه و توضیحات ذیلش در وبلاگ من
به این فکر میکنم که چه ماجراهای به ظاهر تمام شدهای – هرچند کوچک – در زندگیهایمان داریم که شاید در آیندهمان، برگردند و نقشی ایفا کنند که هرگز گمانش را هم نداریم…
دنیای کوچک 2
به مادرید که رسیدم به شدت سرما خوردم. نمایشگاه فیتور تمام شد و من مریضیام شدت پیدا کرد. عصر روز آخری بود که در مادرید بودم. بیرون آمدم تا یک نوشیدنی داغ بخورم. تابلوی استارباکس را که دیدم، بیدرنگ داخل رفتم. یک نوشیدنی داغ سفارش دادم، اما صندلیها پر بود و جای نشستن نبود. کنار یکی از میزها سه تا مبل بود که فقط روی یکی از آنها یک نفر نشسته بود. از او اجازه خواستم تا روی یکی از مبلها بنشینم. به گرمی استقبال کرد. داشت با افرادی از طریق یکی از نرمافزارهای ارتباطی چت میکرد. این را کمی بعدتر خودش توضیح داد؛ زمانی که تلاش میکرد از خودش و محیط آنجا سلفی بگیرد اما موفق نمیشد. نگاهش که به نگاهم افتاد، متوجه شدم که نیاز به کمک دارد. پرسیدم میخواهی من عکس بگیرم؟ بسیار خوشحال شد و تبلتاش را به من داد. کمی جابجا شدم و زاویه نسبتا مناسبی را پیدا کردم. پیشنهادهایی هم برای تغییر حالت خودش و نوع نشستنش دادم و عکس را گرفتم. عکس خوبی شد. وقتی دید، باور نمیکرد که در آن شلوغی میشود یک عکس بدون هیچ عنصر اضافهای گرفت! سر صحبت باز شد. فهمیدم که او هم از اهالی گردشگری است و در یکی از شعب هتلهای ماریوت کار میکند. من هم که از شغلم گفتم، جالبتر شد. گفت بار سومی است که به مادرید آمده و بسیار این شهر را دوست دارد. گفت همیشه دوست داشته تا در خیابان Gran Via مادرید یک عکس خوب داشته باشد. گویا در این سفرش به مادرید، که اتفاقا او هم ساعات پایانی سفرش را می گذراند، خیلی تلاش کرده بود تا عکس دلخواهاش را بگیرد، اما از هر کسی که خواسته بود تا از او عکس بگیرد، نتوانسته بود انتظارش را برآورده کند. عکسهایی که گرفته بود را نشانم داد. فاصله ما به این خیابان بسیار نزدیک بود، فقط چند قدم!
چند دقیقه بعد، وقتی عکس هایی که من از او در خیابان Gran Via گرفته بودم را نگاه میکرد، واژههای تشکرش قطع نمیشد.
یکی از عکسهایی که از او گرفتم
به این فکر میکنم که گاهی ما وسیله تحقق آرزوهای – هرچند کوچک – آدمهایی هستیم که نه تا چند دقیقه قبل میشناسیمشان و نه ممکن است که دوباره ببینیمشان…
دنیای کوچک 3
با پرواز جمعه صبح لوفتانزا در تاریخ 23 ژانویه 2015 تهران را به مقصد فرانکفورت ترک کردم. از آنجا با پرواز دیگری به پراگ رفتم و بعد هم مادرید و مابقی ماجرا. قرار بود دو سه روز آخر سفر را بعد از فیتور، در لیسبون باشم که بنا به دلایلی نشد. وقتی به بارسلونا رسیدم، در یکی از شبکههای اجتماعی دیدم که یکی از دوستانی که مدتها است در فضای مجازی با هم دوست هستیم و کما بیش از حال هم با خبریم، در شهر لیسبون است. پیغامی برایش فرستادم و گفتم که در اصل من هم باید الان همانجا میبودم.
شب همزمان با هم آنلاین شدیم. پیغامم را جواب داد و چتمان طولانی شد. کمی که بیشتر گپ زدیم، فهمیدیم که روز شروع سفرمان هم زمان بوده است. بعد فهمیدیم که ساعت حرکت و حتی ایرلاینمان هم یکی بوده است. یعنی با هم در یک پرواز –شاید چند صندلی جلوتر و شاید عقبتر– نشسته بودیم و با هم سفر کردیم. موضوع زمانی جالبتر شد که فهمیدیم زمان ورودمان به ایران هم یکی است، با اینکه پرواز من با لوفتانزا است و پرواز او با ترکیش! یک سفر کاملا همزمان با دوستی که چند سال است در فضای مجازی هم را می شناسیم، اما وقتی که از کنار هم عبور کردهایم، از ذهنمان هم نگذشته بود که او “واقعیت” همان دوست “مجازی” است.
پیغامی که باعث شد تا متوجه همزمانی این سفر شوم
به این فکر میکنم که اگر سفر من به لیسبون طبق برنامه انجام میشد و درگیر برنامههای از پیش تعیین شده در این شهر میشدم، آیا اصلا فرصتی میداشتم تا نگاهی به دنیای مجازی بیاندازم و بدانم دوستی دیگر همزمان با من در همان شهر است؟
شما کجا نشستهاید؟
شاید همین الان که این مطلب را میخوانید، در کافهای نشسته باشید و در نزدیکی شما فردی نشسته باشد که در گذشته یا آینده سرنوشتتان نقشی داشته باشد. شاید در اتوبوسی که نشستهایم، در قطاری که حرکت میکنیم، در خیابانی که راه میرویم، در شهری که هستیم، اتفاقاتی دارد می افتد که باید آنها را کشف کنیم.
رمزگشایی
این سه اتفاق مهمی که در این سفر برای من رمزگشایی شد، از بین چند ده، چند صد یا چند هزار اتفاقِ به وقوع پیوستهی کشف نشدهی دیگر زندگی من، رمز گشایی شده است؟!
سلام
خواندن این دست نوشته تلنگری است برای اینکه وقتی هستی در لحظه و حال باش تا گذشته و آیندرو از دست ندی !
سپاس از قلم جادویی 🙂
سلام
در لحظه باشی و به نشونه ها توجه کنی البته
سپاس فراوان
سلام به به رسيدن بخير! سفر دور دنيا بود ها !!! 😀
ميدوني مجيد جان دنيا خيلي كوچييييكه! انقد كوچيكه كه بعضيها به بعضي ها از شگفتي ها زندگي ميگن بعد اون بعضي به اين بعضي ها ميخندن! حقشونه سرشون بياد تا ببينن دنيا كوچيكه 😛
انگار همه چي طبق يه برنامه مشخص (حالا بعضي ها هم بهش ميگن تقدير) پيش ميره؛ انگار يه نيرويي فراتر از قدرت برنامه ريزي و تحرك بشر حلقه هاي اتفاقات رو بهم وصل ميكنه …منكه باور دارم كه حكمتي هست حتي در تلخترين لحظه ها؛ كه شايد هيچ وقت ما نتونيم رمزگشايش كنيم ولي خوبه بپذيريم الكي نبوده. چه برسه به اينهمه پيوند شيرين كه توو اين سفر تجربه كردي
هميشه خوب و خوش باشي و رويارو با شگفتگي ها
سلام
ممنون از تو، دور دنیا کجا بود؟ یه چک بود و یه اسپانیا دیگه
امان از همه این بعضیها و اون بعضیها! برنامه و حکمت که هست. فقط کاش بشه که بیشتر رمزگشایی بشن ماجراها
ممنون از انرژی خوبت
آره ها! راست میگی ! چرا به نظرم اینهمه طولانی و دور دنیایی اومد؟!!! البته اینم باید اشاره میکردی که اسپانیا که برای تو برگشت به خونه ست و اصلا سفر محسوب نمیشه 🙂
خیلی خوشحالم که سفر دلچسبی داشتی. همیشه مسافر سفر های شیرین باشی دوست جان
نمیدونم! شاید بخاطر هیجاناتی بود که این سفر بواسطه رقابت در پراگ داشت.
اسپانیا و البته به طور خاص بارسلونا! ممنون از تو؛ متقابلا همین طور…
درود بر شما دوست عزیز
واقعا به تک تک ماجراهایی که تعریف کردید ایمان دارم.
دنیای بزرگی که میگیم به اندازه ایی کوچک است که تصورش هم برایمان سخت است.
همه اسن ماجراها رو که میخوندم ماجراهایی یکسان که برایم اتفاق افتاده برایم تداعی شدند.
سلام. سپاس از شما
واقعا نمیشه این همه نشونه دید و ایمان نیاورد
دقیقا، همه ما احتمالا مابه ازاهایی از این نشونه ها و ماجراها توی زندگی مون داریم
سلام داداشی
تو خوب باش ،
حتی اگر آدم های اطرافت خوب نیستند ،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبی هایت سو استفاده کردند
تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبی هایت را با بدی دادند ،
تو خوب باش ،
همین خوب ها هستند که زمین را برای زندگی زیبا می کنند
زندگی رقص واژگان است ؛
یکی به جرم تفاوت ، تنهاست …
یکی به جرم تنهایی ، متفاوت ..
سلام
سپاس از اين عبارات زيبا
موفق باشي
راستی
می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی . پیشاپیش ولنتاین مبارک
بوووس
سلام
ممنون از تو، با اينكه اين روز رو خيلي جدي نميگيرم، اما من هم بهت تبريك ميگم