• Menu
  • Menu

داستان‌های سفر – 1

داستان میلاد و مارتین و فرشته‌ها

عصر روز سه شنبه در مادريد نشسته بودم كه ناگهان يادم آمد بايد به “برونو” در برلين ايميل ميزدم تا نامه اي را براي من آماده و ارسال كند. اين كار را انجام دادم. صبح روز چهارشنبه “برونو” پاسخ داد كه در آمريكا است، اما با دفترش در برلين هماهنگ مي كند كه اين كار را انجام دهند. از من خواست تا خودم متن نامه را آماده كنم تا كار زودتر به نتيجه برسد. بلافاصله با “محسن” در ايران تماس گرفتم و از او خواهش كردم زحمت اين كار را برعهده بگيرد. صميمانه پذيرفت و نامه را از تهران براي من كه در مادريد بودم فرستاد.
نامه را براي “برونو” در آمريكا فرستادم. چند ساعت بعد ايميلي از برونو دريافت كردم كه حكايت رد و بدل شدن چند ايميل بين او و دفترش در برلين داشت. در نهايت برای من نوشته بود كه نامه صبح پنجشنبه ساعت ١٠ در برلين آماده تحويل است.
ساعت حوالي ٨ شب بود. بايد ظرف چند ساعت كسي را در برلين پيدا مي‌كردم كه نامه را حضوري دريافت كند. با توجه به تعطيلي رسمي جمعه اين هفته در آلمان و تعطيلي هفتگي جمعه ها در ايران، ارسال از طريق پست ريسك بالايي داشت. چون نامه بايد روز شنبه در تهران به دستم مي‌رسيد. به اين فكر كردم كه اگر كسي كه نامه را در برلين دريافت مي كند، می‌توانست نامه را به طريقي در روز جمعه (امروز) به فرانكفورت ارسال كند، مي توانستم خودم در حدفاصل پرواز كانكشن بين بارسلونا و تهران كه در فرانكفورت توقف دارد، آن را دريافت كنم.
زمان خيلي كم بود. بايد ظرف يكي دو ساعت كسي را در برلين پيدا مي كردم. با چند نفر از دوستان در شهرهاي مختلف مطرح كردم. مسيح در مادريد كه همراهم بود با چند نفر از دوستانش در آلمان موضوع را طرح كرد و بسيار پيگيري كرد. فرشته (که به دلیل حضور یک دوست دیگر در این ماجرا با همین نام، و به دلیل ورود زودتر او به ماجرا او را بعد از این فرشته اول می‌نامم) هم در تهران خيلي جدي دست به كار شد و با خيلي از دوستانش در جاهاي مختلف ارتباط گرفت. حدود دو سه ساعتي من و مسيح و فرشته اول در مادريد و تهران در حال پيغام فرستادن براي دوستانمان در شهرهاي مختلف آلمان بوديم. تقريبا همه آنهايي كه احتمال مي داديم بتوانند كمك كنند، به دلايل مختلف اعلام كردند كه نمي توانند. فقط مانده بود كه فرشته (دوم) دوست مشترك من و فرشته اول كه در برلين زندگي مي كند و از بدِ شانسِ ما در این روزها را در آمريكا می‌گذراند، جواب دهد. آخرشب بود كه فرشته اول خبر داد كه فرشته دوم را پيدا كرده و او در حال تماس با دوستانش در برلين است.
چند ساعتِ درگيرانه و پر استرس را گذرانده بودم. ديروقت بود كه فرشته دوم خبر خوبي داد. گفت يكي از دوستانش “ميلاد” فردا از كتبوس آلمان براي انجام كاري به برلين مي رود. قبول كرده كه زحمت انجام اين كار را نيز تقبل كند.
شماره ميلاد را به من داد و قرار شد فردا صبح كه پروازم را از مادريد به بارسلونا انجام دادم، با ميلاد تماس بگيرم و قبل از حركتش از كتبوس به برلين با او هماهنگ كنم. با ليزا همکار برونو در برلين مكاتبه كردم و او را در جريان آمدن ميلاد قرار دادم.
مانده بود كسي را پيدا كنيم كه نامه را از برلين به تهران يا فرانكفورت بياورد. راهي به نظرم نمي رسيد. مسيح پيشنهاد خوبي داد. گفت با يكي از ماشين هايي كه بين شهرها مسافر جابجا ميكنند، مكاتبه كنم و بگويم كه من كرايه يك مسافر را مي‌دهم، اما به جايش اين نامه را ببرد.
هنوز نمي‌دانستم كه ميلاد دقيقا چه ساعتي نامه را خواهد گرفت. با توجه به اينكه ميلاد قصد نداشت بعد از گرفتن نامه در برلين بماند، دو راهكار بيشتر وجود نداشت. يا بايد قبل از خروجش از برلين، نامه را به يك راننده مي داد كه در اين صورت نامه پنجشنبه به فرانكفورت مي‌رسيد و نامه بايد تحويل جايي در فرانكفورت مي شد تا من در روز جمعه به آنجا مراجعه كنم و نامه را بگيرم. يا بايد نامه را با خودش از برلين به شهر ديگري مي برد كه در اين صورت احتمال پيدا كردن راننده اي كه از شهري كوچكتر از برلين به سمت فرانكفورت درست در ساعت مورد نظر من (كه هنوز نمي‌دانستم كي بود) حركت كند، بسيار كم مي‌شد.
صبح زود پنجشنبه از مادريد به بارسلونا پرواز كردم. به محض ورود به بارسلونا با ميلاد در كتبوس تماس گرفتم. كمي گپ زديم و پرسيدم كه احتمالا چه زماني براي گرفتن نامه مراجعه مي كند. گفت احتمالا حوالي ساعت 14 در محل مورد نظر براي گرفتن نامه خواهد بود. از من خواست كه با يك راننده كه  حوالی ساعت 14:30 از برلين راهي فرانكفورت می‌شود، هماهنگ كنم.
به مركز شهر در بارسلونا رسيده بودم. درست در مقابل كليساي بارسلونا (كتدرال) در يك كافه نشستم و جستجو را شروع كردم. نتايج سايت blablacar.com حكايت از اين داشت كه دو نفر در حوالي زمان مورد نظر من از برلين به فرانكفورت مي روند. مارتين ساعت ١٤:٣٠ از ايستگاه مركزي شهر برلين حركت مي كرد و ماريو ساعت 14:35 از فرودگاه شونفلد راه مي افتاد. فاجعه بود! هر دو مبدا با مكان مورد نظر ميلاد فاصله زيادي داشت. بايد از آنها درخواست مي كردم كه به محل مورد نظر ميلاد در شمال غربي برلين بروند. مشكل دوم و بزرگتر هم اين بود كه وقتي در عصر پنجشنبه به فرانكفورت مي رسند، نه جايي و نه كسي هست كه نامه را تحويل بگيرد.

به هر صورت تلاش را شروع كردم. به هر دو پيغام فرستادم. ولي فقط به صورت كلي موضوع را مطرح كردم كه جذاب به نظر برسد. اينكه كسي پول يك مسافر را بدهد اما صندلي اشغال نكند، مي توانست برايشان جذاب باشد، لذا در ابتدا اشاره اي به مشكلات نكردم. چند دقيقه بعد هر دو جواب دادند و اعلام آمادگي كردند. وقتي پرسيدند كه چه كسي نامه را به آنها تحويل ميدهد، كمي موضوع را باز كردم. گفتم كه فرد مورد نظر نمي تواند به محل مبدا حركت آنها برود، خواهش كردم كه آنها اين كار را انجام دهند. مارتين زودتر از ماريو جواب پيغام ها را مي داد. پرسيد نامه را کجای فرانکفورت باید تحویل دهد؟ فكر كنم وقت بيان همه حقيقت بود! به او گفتم داستان از چه قرار است. خواهش كردم كه نامه را ببرد و پيش خودش نگه دارد تا من جمعه ظهر كه به فرانكفورت رسيدم، حضوری بروم و نامه را از او بگيرم. جواب داد كه او در فرانكفورت نمي ماند و مقصد دیگری دارد! از او خواهش كردم كه نامه را به فرودگاه فرانكفورت ببرد و تحويل جايي در فرودگاه بدهد! جواب داد كه خيلي برايش سخت خواهد شد، اما پرسيد كه اگر این کار را انجام دهد، چگونه پول را به او پرداخت مي كنم؟ راست مي گفت! چطور پول را بايد به او مي رساندم؟ به او گفتم من راهي را نميدانم، اما هر روشي كه او بگويد انجام خواهم داد. در جواب گفت كه قبول! نامه را مي برد! يعني هم مبداش را عوض مي كند و به محل حضور ميلاد مي رود و هم در مقصد به فرودگاه مراجعه مي كند و جايي را پيدا مي كند كه نامه را براي من نگه دارند! براي پول هم پيشنهاد انتقال از طريق Paypal را مطرح كرد.

باور كردني نبود! در جواب از او تشكر كردم و گفتم كه من يك بلاگر هستم و حتما راجع به اين لطف او خواهم نوشت. براي پول هم توضيح دادم كه من اكانت Paypal ندارم. اما يكي از دوستانم را پيدا مي كنم كه اين كار را انجام دهد. ساعت حوالي ١١:٣٠ صبح بود و من حدود دو ساعت و نيم وقت داشتم. اين بار اما اوضاع بهتر بود. بايد كسي را پيدا مي كردم كه پول را منتقل كند. در اين حال و هوا بودم كه مارتين پیغامی داد و کلی از بلاگر بودن من اظهار خوشحالي كرد و گفت دوست دارد وبلاگ من را ببيند. لينك را برايش فرستادم. توضيح دادم كه من به فارسي مي نويسم و شايد صرفا با كمك سرویس ترجمه گوگل بتواند يك چيزهايي را متوجه شود. چند دقيقه بعد جواب داد و گفت كه خيلي از ديدن اين وبلاگ خوشش آمده است. لحن نگارش اش هم عوض شده بود و دوستانه تر و با اعتماد بيشتر من را خطاب قرار داد. خيلي خوب شده بود. همه چيز داشت خوب پيش مي رفت.

مشغول پيدا كردن دوستي شدم كه بتواند پول را به حساب مارتين منتقل كند. به فكر دوستانم در لندن افتادم كه از آنها كمك بگيرم. از سوي ديگر ميلاد و مارتين را نيز به هم وصل كردم كه مستقيما محل ملاقاتشان را هماهنگ كنند.
مارتين ديگر پيگيري پول را نكرد. پيغام داد كه با ميلاد قرار گذاشته و به من اطمينان خاطر داد كه حتما كارم را به نتيجه مي رساند. ميلاد هم به برلين رسيده بود. حوالي ساعت ١٣:٤٥ ميلاد پيغام داد كه نامه را از ليزا دريافت كرده و در حال رفتن به محل دقيق ملاقات با مارتين است. مارتين هم پيغام داد كه در حال رفتن به محل مورد نظر من است.
عجيب بود. من هيچ كدام از اين دو نفر را نديده بودم! من در بارسلونا نشسته بودم و آن دو به لطف فرشته‌ها (اول و دوم) و به دلیل بزرگواری و مرام خودشان در برلين مي خواستند براي كاری مربوط به من با هم ملاقات كنند. از هر دوي آنها خواهشي كردم. درخواست كردم كه وقتي نامه تحويل شد، با هم يك عكس بگيرند و براي من ارسال كنند تا لااقل چهره آنها را ببينم.
چند ساعتی بود فقط نشسته بودم و از طریق اینترنت کارها را پیگیری می‌کردم. برخواستم و به موزه‌ای رفتم که بسیار مشتاق دیدنش بودم: “موزه پیکاسو”. در حال چرخ زدن در این موزه بودم که میلاد تماس گرفت و گفت مارتین هنوز نرسیده. کمی نگران شدم، اما نه آنقدر که به دلشوره بیافتم. درست چند دقیقه بعد ناگهان عکسی از سوی میلاد برای من ارسال شد. دو دوستی که تا به حال ندیده بودمشان، نامه من را در دست داشتند، لبخند می‌زدند و جلوی ماشینی ایستاده بودند که قرار بود این نامه را به فرانکفورت برساند.
چند ساعت بعدتر، مارتین برای من یک ایمیل فرستاد که در آن تصویر یک برگه “رسید” به همراه تصویر یک تابلو ضمیمه شده بود. او پاکت را به قسمت امانات فرودگاه عظیم فرانکفورت تحویل داده بود و رسید آن را برای من ارسال کرده بود.
.
چند دقیقه ای هست که نامه را از محلی که مارتین نشانی‌اش را داده بود، دریافت کرده ام. تصویر بزرگ یک هواپیما را می‌بینم و ناخواسته به آدم‌ها فکر می‌کنم. به فرشته‌ها، به خوبی‌ها، به محبت‌ها، به شهرها، به ملیت‌ها، به زندگی جدید، به پیکاسو، به سفر، به پرواز…
.
photo 2مارتین (راست) و میلاد (چپ)
.
lessonsh-Business-Life-Picasso-credit-Rex-943269d7-bb4d-46c3-8dd5-3421e83c3eb0-0-450x521پیکاسو که کاملا بی‌ربط در این داستان حضور داشت
.pablo_picasso_demoiselles_davignon_2و نقاشی پیکاسو که در همان لحظه می‌دیدمش!
.IMG_20141002_204512رسیدی که مارتین از دفتر امانات بار گرفته بود
.IMG_20141002_204437تابلوی محل امانت
.photo 3همان محل، چند دقیقه قبل؛ وقتی که من نامه را تحویل گرفتم
.photo 4تصویری که الان در حین همه این افکار می‌بینم
.

بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرات