بعد از ماهها، دوباره با قطار از مرز بين دو كشور رد شدم. از درسدن در شرق آلمان با يك قطار ١٦ يورويي، مسافت ٤٥ دقيقه اي تا “ديه چين” در غرب چك رو طي كردم و در حالي از قطار پياده شدم كه از دور، دستهاي پر حرارت نازي و مارتين رو ديدم كه داره با شوق تكون ميخوره و آغوش گرمي كه اومده به استقبال من.
بعد از خوش و بش اوليه، فهميدم كه اين دو تا دوست مهمون نواز، برنامه فشرده اي رو براي من تدارك ديدن و اين برنامه از همون لحظه شروع شد!
.
ديه چين
از ايستگاه قطار رفتيم بالاي تپه بلندي (به نام پاستيرسكا استيه نا) در ديه چين كه از اونجا ميشد بيشتر شهر رو با نماي زيبايي از رود “لابه” مشاهده كرد. مشاهده قصر ديه چين، خونه هاي رنگي با سقف هاي شيرواني، ريل و تونل قطار، جنگل و… از اون بالا، تصاوير زيبايي بودن كه يك شروع بسيار خوب براي اين سفر بود. اين شهر اولين شهر چك بعد از آلمان محسوب ميشه و بيشتر به عنوان يك شهر فقير شناخته ميشه. وسعت شهر نسبتا محدوده و ميشه ظرف چند دقيقه با ماشين دور شهر رو چرخيد. رود لابه اين شهر رو به دو قسمت عمده تقسيم كرده و ادامه اين رود به هامبورگ ميرسه و به دريا ميريزه.
از بالاي تپه رفتيم خونه نازي و حدود يك ساعت توقف داشتيم و گپ زديم و يواش يواش آماده شديم براي يك سفر ٤٨ ساعته با ماشين به دور چك!
.
قصر و بخشی از شهر دیه چین و رود لابه
.
دوستهای عزیزم مارتین و نازی در دیه چین
.
.
نمایی دیگر از دیه چین از داخل پارکی بر بلندی شهر
.
دوبراويتسه
اولين مقصد ما دهكده Dubravice در شمال چك بود. جايي كه يك كلبه چوبي در دل جنگل منتظر ما بود و من ناخودآگاه تصوري از يك فضاي مشابه خونه گلي (اقامتگاهي توريستي در نزديكي تنكابن) براي خودم ساخته بودم. بعد از حدود دو ساعت طي مسير، رسيديم به كلبه اي كه Pavel و Luisa دوستهاي مارتين منتظر ما بود. فقط در بين مستقبلين يك سگ بزرگ به نام Raven هم بود! كه من اصلا انتظار مواجهه با اين ميزبان رو نداشتم…!
كلبه بسيار زيبايي بود. بهتر از تصور من بود و امكانات بسيار خوبي براي اقامت داشت. مهمترين چيزهايي كه در اين كلبه جلب توجه ميكرد، يك بخاري هيزمي بسيار زيبا با كلي هيزم آماده سوختن و يك راديوي قديمي بود (كه البته در واقع يك CD Player مدرن در ظاهر يك راديوي قديمي بود). از ماجراهاي فراري بودن من از سگ و مدت زمان طولاني كه براي كنار اومدن من و راون گذشت كه بگذريم، يك قهوه گرم و يك ظرف از پنيرهاي مختلف، شروع بسيار خوبي براي يك دور هم نشيني صميمانه بود. گوش كردن به موسيقي زيبايي هم كه من از برلين خريده بودم، اين شب نشيني رو پرخاطره تر كرد. آخر شب هم ميزبانها براي خواب رفتن طبقه بالا و ما هم براي خواب مونديم در كنار بخاري زيبايي كه هرچي نگاهش ميكردم، بيشتر لذت ميبردم. براي اولين بار در زندگي ام، ناچار شدم روي مبلي بخوابم كه چند لحظه قبلش با چشماي خودم شاهد خوابيدن يك سگ بر روي اون بودم.
.
.
بخاری بسیار دلچسب و زیبای هیزمی
.
.
تکنولوژی جدید در شکل رادیویی قدیمی
.
.
.
یک بشقاب پر از پنیرهای خوش طعم
.
یادگاری از شب نشینی خاطره انگیز ما در کلبه پاول
.
صبح كه بيدار شدم و به بيرون از كلبه نگاه كردم، حس كردم درست وسط جنگلهاي شمال ايرانم. بارون ريزه بسيار دلچسب و فضاي طبيعت اطراف، حس بسيار خوبي رو تداعي ميكرد. به نظرم حسم درست بود و اينجا آدم رو ياد خونه گلي ميانداخت. صبحانه رو توي اين كلبه خورديم و راه افتاديم به سمت مقصد بعدي.
نمایی از کلبه از درون محوطه اش
.
.
درختی بسیار زیبا در محوطه کلبه
.
خولوم
توي مسير مقصد بعدي، از دشتي رد شديم به نام Chlum (به معناي تپه) كه يك جنگ بزرگ بين آلماني ها، روس ها و اتريشي ها در اون درگرفته بوده و سربازهاي اتريشي زيادي در اون محل كشته شدن و به همين خاطر بناي يادبودي براي اين سربازها اونجا ساخته بودن. گويا اسم جنگ هم همين خولوم بوده و اين جنگ زماني اتفاق افتاده كه چك تحت تسلط اتريش بوده، اما آلماني ها و روس ها تونستن خيلي از جنگجوهاي اتريشي رو در اين محل از بين ببرن.
.
سمبل یادبود کشتگان اتریشی جنگ خولوم
.
هرادتس كرالووه
شهر بعدي كه بهش رسيديم شهر Hradec Kralove بود كه شهر تولد مارتين بود و مامان و باباش همينجا زندگي ميكردن. از راه كه رسيديم رفتيم خونه اونا و با استقبال بسيار گرم خونواده اش مواجه شدم. در بدو ورود با ناهار ازمون پذيرايي شد كه غذاي رسمي و سنتي چكي ها به نام سويچكوا بود و از گوشت، نان مخصوص و سس ويژه تشكيل شده بود. بعد از ناهار هم مادربزرگ مارتين با يك ظرف شيريني خونگي اومد كه هم شيرينيهاي خوشمزه اي بود و هم خودش بسيار دلنشين و دوست داشتني بود. اونقدر دلم براي مادربزرگم (كه ١٤ سال پيش از دست دادمش) تنگ شده بود كه ناخودآگاه بغلش كردم و به مارتين براي داشتن اين مادربزرگ حسوديم شد.
حدود يك ساعتي دور هم نشستيم و بعد رفتيم يه چرخي توي شهر زديم. شهري بسيار زيبا و تميز كه به عنوان يك شهر پادشاهي شناخته ميشه و گفته ميشه كه اين شهر رو شاه چك “واتسلاو دوم” به پرنسس “اليشكا” هديه داده بوده. رود لابه از ميان اين شهر هم عبور ميكنه و حال و هواي بسيار خوبي در اين شهر حاكم هست. روي ديوار كليساي ميدان مركزي شهر نمادي نصب شده كه حكايت از بازديد پاپ ژان پل دوم در سال ١٩٩٧ از اين شهر داره و خونه هاي كوچك بسيار زيبايي هم اونجا هست كه از آثار معمار ايتاليايي الاصل معروف سانتيني محسوب ميشه. اين شهر از لحاظ جغرافيايي در شرق چك محسوب ميشه و حدود صد كيلومتر تا پراگ فاصله داره.
ناهار خونگی دستپخت مادر مارتین
.
.
دور هم نشینی با خانواده مهمان نواز مارتین
.
.
.
.
خانه های کوچک با معماری سانتینی
.
.
یادبود بازدید پاپ از کلیسای شهر
.
كوتناهورا
انتظار به پايان رسيد. بعد از يك سال و نيم، بالاخره شهري كه آرزوي ديدنش رو داشتم رو ديدم. شهر ارزشمند و تاريخي Kutna Hora كه کل محدوده شهر به عنوان يكي از ميراث جهاني چك به ثبت رسيده، مقصد بعدي سفر ما بود. محدوده مركزي اين شهر (كه در جنوب شرقي پراگ واقع شده) رو فقط به صورت پياده ميشه بازديد كرد و كفپوش هاي سنگي و چراغهاي قديمي و خونه هاي رنگي اش، زيبايي منحصربفردي رو به اين محدوده تاريخي داده. ما كه به كوتناهورا رسيديم، يك بارون بسيار زيبا ميباريد و مه قشنگي در شهر وجود داشت. در بدو ورودمون رفتيم از قبرستان عجيب كوتناهورا بازديد كرديم كه يكي از مهمترين گورستانهاي دنيا محسوب ميشه و در بخش اصلي كتاب من (گورستانهاي جذاب) به اون اشاره كرده ام (توضيحات مربوط به اين قبرستان رو در يك مطلب مجزا خواهم نوشت). بعد از قبرستان رفتيم ماشين رو پارك كرديم و پياده زير بارون راه افتاديم در بخش مركزي شهر و رفتيم براي بازديد از كليساي بزرگ و مشهور “سنت باربارا” كه گویا با كليساي نتردام پاریس هم یه ارتباطهایی داره. مسير دسترسي به اين كليسا، يكي از زيباترين فضاهايي بود كه من در بازديدهام در تمام اروپا ديدم و انصافا لذت بي پاياني از عبور از اين مسير بردم. سمت چپ اين مسير به فواصل مشخص، مجسمه هایی بود و در پشت اون هم فضای شهر و جاده که در ارتفاعی پایین تر بود، خودنمایی میکرد و هوای مه آلود، این منظره رو منحصربفردتر کرده بود. از نمای بیرونی کلیسا عکس گرفتم و بعد از اندکی توقف، برگشتیم به سمت جایی که ماشین رو پارک ک رده بودیم و در راه از دیدن کوچه پس کوچه های زیبای کوتناهورا در زیر بارون واقعا مست شدم…
نمای بیرونی کلیسای قبرستان کوتناهورا
.
نمادی ساخته شده از استخوان در ورودی قبرستان (سرداب کلیسا)
.
نمایی عمومی از سرداب عجیب کوتناهورا
.
.
این قبرستان نیازمند توضیحاتی مفصل است…
.
.
در مسیر رفتن به کلیسای سنت باربارا
.
مسیر دوست داشتنی به سمت کلیسا در مه
.
نمای بخشی از شهر از کنار دیواره مسیر مخصوص
.
.
.
و باز مسیری که بسیار دوستش داشتم…
.
دوست گرامي همه سفر كه دلنشين بوده و به ياد ماندني يه طرف شيرينيهاي مامان بزرگ كه هم خوشمزه بوده هم به عنوان دسر بعد از ناهار سرو شده يه طرف ،رو بگو …… 🙂
سلام. واقعا سفر با نازی و مارتین لذت بخش بود. شیرینی ها رو که نگو…
دوباره سلام . وای چقدر لذت بردم از این همه زیبایی و توصیف های قشنگی که از فضاها و مکانهانوشتین. خانواده مهمان نواز مارتین هم که یعنی خانواده های سی چهل سال پیش ما رو تداعی کرد و منو به گذشته ها برد و ایراندوستی خارجیها. گر چه نازی خانم باید ایرانی باشه که در این صورت آقا مارتین شانس آورده .همه مادر بزرگای دنیا مثل هم هستن. دوست داشتنی و در آغوش کشیدنی. روح و روان مادر بزرگتون شاد و با اولیا محشور باد. آمین. چه کلبه زیبایی، چه سکوتی، و چه هوای پاکیزه ای که ما خیلی ساله که ازش محرومیم.
سلام. واقعا تجربه زیبایی بود. مطمئنم که من نتونستم حال و هوا و مهمون نوازی آدمها و زیبایی های اطراف رو اونجوری که باید، توصیف کنم. خدا همه رفتگان رو بیامرزه. انصاف اون کلبه تجربه منحصربفردی بود…
سلام و سپاس فراوان!
میدونم چقدر سخته تو سفر گزارش نوشتن و میدونی چه حس خوبی به خواننده منتقل میکنه…
چقدر دوست داشتم این گزارش و عکسها رو. رودخونه، ساختمونا و حتی سنگفرشای شهر حس پراگ رو تداعی می کنن. انگار شهرسازی تو چک همیشه از یه الگوی خاص پیروی کرده.
سلام. آره واقعا! نوشتن در طول یک سفر به این فشردگی رو فقط کسی میتونه درک کنه که تجربه همچین کاری رو داشته باشه. ولی برای خود نویسنده هم لذتهای خودش رو داره و از اون مهمتر اینکه هنوز همه چی توی ذهن تازه است و با نوشتن آنلاین، همه اطلاعات برای همیشه ذخیره میشه و دستخوش فراموشی نمیشه. حتی گاهی میشه “حس”ها رو هم تا حدی ذنده نگه داشت…! بعد از بازدید دوباره از پراگ باید بگم که حتی شاید بشه گفت که میشه شهرهای زیباتر از پراگ در چک پیدا کرد!
سلام مجیدآقای عزیز خیلی خیلی حظ کردم وتمام جذاب ودیدنی بود یک مقاله در باره زندگی وشعر زنده یاد مشیری در وبم هست اگر بخوانی ونظر بگذاری ممنونمی شم
تندرست وسالم همیشه در حال گشت و گذار در تمام عالم باشید
سلام. ممنونم از همراهی شما و لطفی که همواره ابراز میکنید. بابت آرزوی قشنگتون ممنون…
از خوندن مقاله مربوط به مشیری هم بی نهایت استفاده کردم.
مجیدجان مثل همیشه عالی بود.عکسات با آدم حرف میزنه وحال وهوای اونجا رو کاملا محسوس میکنه .با ادامه سفرباهات همراه میشیم…….
سلام. مرسی که همسفر شدی. واقعا حال و هوای خوبی داشت اونجا… خوشحالم که بازم همراهی میکنی
عکسات قشنگ بود به اندازه ای که خودم و اونجا حس کردم
رفیق خیلی بیسلیقه ای انقدر قربون صدقه سگه رفتممممممممم که خدا میدونه عاشق سگم همیشه به این باورم که معرفتش از آدم ها بیشتر
کلبه و حال و هواش و خیلیییییییییی دوست داشتم حسودیم شد بهت من روانی اینجور محیطا هستم مجدییییی
خوش بگذره بهت خیلییییییییییییی خیلییییییییییییییی زیاد رفیق :)))
مرسی دوست خوب من! امیدوارم که یه سفر به یه همچین جایی با یه همچین دوستایی و با یه همچین سگی قسمتت بشه…!