نمیشود که اردیبهشت بیاید و از شعر و از سعدی سخن گفته نشود. انگار شعر پیوندی اساسی با اردیبهشت دارد و اردیبهشت عهدی ابدی با سعدی.
دیروز با یکی از سعدیدوستان گپ میزدم، نکتهای به ذهنم رسید که او هم تایید کرد. گفتم شعرهای شاعران دیگر را که میخوانی، باید در دیوانهایشان دنبال شعرهایی بگردی که قویتر از سایر اشعارشان است. آنها مثل نوازندهای هستند که بعضی از ملودیهایشان را بسیار خوب مینوازند و بعضی را چندان خوب نمیزنند. اما سعدی و اندک شاعران دیگری نظیر حافظ، مثل رهبر ارکستر هستند. شروع که میکنند، خاطرت جمع است که تا انتها قرار است یک شاهکار بشنوی، کوکِ کوک…
و اما از سری مطالب شعر و سفر، این بار سراغ یکی از خاصترین اشعار سعدی با موضوع سفر رفتهام. قصیدهای عجیب که به یک تناقض مهم میپردازد و عجیب ذهن را به تامل وا میدارد: «دوری کردن از دلبستگی و رفتن به سفرهای زیاد» یا «دل سپردن و ماندن در کنار معشوق»! تضادی که سعدی بسیار استادانه به آن میپردازد. اول خواننده را شوکه میکند و بعد، با رندی موضعاش عوض میکند.
اول شعر را بخوانیم تا بعد نکته اصلی هوشمندی سعدی را بگویم…
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
مرا که میوهٔ شیرین به دست میافتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیادهست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق
درخت گل نتوان چید بیتحمل خار
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینهٔ در میرود به دریا بار
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار
رِندی شیخ اجل!
شروع به خواندن که میکنی، بدون وقفه تو را دعوت به سفر کردن میکند و از مصائب و مضرات دل دادن میگوید و آنقدر ظریف، عقل را مخاطب قرار میدهد که ناخودآگاه به این فکر فرو میروی که چرا باید واقعا دل در گرو کسی داشت و از سفر رفتن دور شد؟
اما ناگهان به اواسط شعر که میرسی، ترمز را میکشد و تو را به خود میآورد که همه اینها در ذهنش میگذشته و به عنوان تردیدی در ذهنش بوده است. در ابیات بعدی حتا تا به جایی پیش میرود که کاملا برخلاف ابیات نیمه ابتدایی قصیده، دوری جستن از دلدار را کاری خلاف مروت میداند! یعنی نتیجهگیریاش اینگونه است که بودن با معشوق، بهتر از تنها بودن و سفر کردن است!
اما رندی و هوشمندیاش که کمتر به آن توجه میشود اینجاست: همین سعدی عزیز که اینگونه پیشنهاد میکند، خودش در عمل اما طور دیگری رفتار میکند و نیمی از عمرش را در سفر میگذراند و از عقلاش پیروی میکند! انگار که حرف دل خودش را در همان نیمه ابتدایی شعر نهفته است…
باسلام و احترام به اردیبهشتی گرامی
آقای عرفانیان عزیز
چه جالب که شاید سوال و کنجکاوی خیلی ها بود که سفر یا قرار یا یار؟یا قرار کنار یار؟
مصداق همین ابیات حافظ:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
…
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
جسارت منِ کوچکترین و بپذیرید!
دنیا محل گذر، کار خوب ، کار شماست که سفر می کنید بارخاطر ندارید؛ البته داشتن یار خاطر که گاهی دل بستن و به جایی و کسی تعلق داشتن هم به نوعی سفر! سفر از جایی به جایی دیگه معنا شده، نقطه ی مقابلش سفر از خویشتنِ خویش! در دیگری جستن شباهت و تفاوت هایی که مسیر رو راحت کنه! یاری که دل ببنده، به طور واقعی، یار سفرکرده رو یا یاری که با سفر زندگی میکنه رو هم می پسنده و هم می پذیره، گاهی همراهی و همسفری فقط کوله بار بستن و راهی شدن نیست، گاهی منتظرماندن تا دیدن دوباره یار به سفر رفته هم لذت داره؛ اگر عشق و دلدادگی، حس واقعی باشه…
گاهی شوق برگشتن و دیدن اون یار هم لذتی داره وصف نشدنی… تمام سفر با خاطره ی بودن کنار یار طی میشه تا مقصد که خود یار هست….
این شروع ماجرایی ست بس شگرف که تحمل دنیایی که وفا نداره رو راحت کنه…
زندگی ما پر است از تضادهایی که به انتخاب خود ما باشن، قطعا مسیر به آسانی سپری میشه.
همیشه جای خالی رو با عبارت و این بار با فرد مناسب پر کردن توی زندگی حس میشه…
امیدوارم زندگی شما با فردی که سفرو قرار و برای شما مهیا و حتی آسون کنه، مثه بهار دل انگیز و فرح بخش بشه…
روزگارتان پر از سفرهای دوست داشتنی و خاطرات خوش…
ارادتمند همیشگی شما
سلام
ممنونم از به اشتراک گذاشتن نظراتتون و توضیحاتی که راجع به دیدگاهتون بیان کردید. دنیا ملغمه ای از همه اینهایی هست که شما گفتید. شاید بهتر باشه هر کس در برهه های مختلف از زندگی اش، یکی از راه حل های مختلف رو انتخاب کنه و در طول زندگی اش همه این روش ها رو تجربه کنه تا بلکه بدونه چه راهی بیشتر به مذاقش خوش میاد.
ممنون از آرزوهای خوبتون. من همبهترین ها رو آرزو میکنم برای شما
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
سلام
حقا که همینه، ولاغیر…
سلام ببخشید که سوال میپرسم
میشه یه متن یا حکایت و.. معرفی کنین که درباره سفر باشد و حالت سفرنامه یا زندگی نامه خود یا دیگران باشه ؟
سلام
چیزی که الان یادم هست حکایت شماره 27 گلستان سعدی هست:
https://ganjoor.net/saadi/golestan/gbab3/sh27/
جناب عرفانیان باسلام لطفا درباره موضوع سفر بابنده تماس بگیرید.