سعدی فقط در غزلیاتش به مضمون سفر نپرداخته است؛ هر بخشی از دیوان او را که میگشاییم، روح سفر را میتوان در اشعارش دید. در پنج مطلب قبلی که با عنوان «شعر و سفر» منتشر کردهام، پنج غزل از این شاعر دوست داشتنیِ تکرار نشدنی را مرور کردم. این بار اما به سراغ بخش «ملحقات و مفردات» دیوان او رفتهام که شعر بینظیری از اشعار دربردارنده مضمون سفر او را پیشکش کنم. شعری که سفر اجباری (بدون اختیار) سعدی از دیار حبیب را به قیامت تشبیه میکند…
قيامتست سفر کردن از ديار حبيب
مرا هميشه قضا را قيامتست نصيب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غريب؟
به قهر میروم و نيست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقيب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
که ای پسر بس ازين روزگار بیترتيب
جواب دادم ازين ماجرا که ای باب
چو درد من نپذيرد دوا به جهد طبيب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطيب
به مکتب ارچه فرستاديم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب اديب
هنوز بوی محبت ز خاکم آيد اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکيب
به اختيار ندارد سر سفر سعدی
ستم غريب نباشد ز روزگار عجيب
یعنی حرف نداشت شعر سفر اجباری, یعنی تو حرف نداری تو پیدا کردن این جور نکته ها.
دمت گرم
سلام
در واقع سعدی حرف نداره
سپاس فراوان
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
سلام
سپاس از شما و شعر زیبای حافظ