1- قیمت دروغگویی شما چقدر است؟ یعنی اگر چقدر نفع به شما برسد، حاضرید دروغ بگویید؟
2- بهترین گوشت گردنی که خوردهاید کجا بوده است؟ حاضرید چند کیلومتر مسافت برای خوردن یک غذای خوب طی کنید؟
یک غذای عالی
از وقتی که مجتمع بینراهی مهتاب در نزدیکی های قم کار و کاسبیاش رونق گرفت، خیلیها که وُسعشان اجازه میداد، به صرافت راهاندازی مجتمعهای بینراهی افتادند. آفتاب و مارال و نارنجستان و پرستو و… نامهای دیگری که احتمالا در جادهها دیدهاید و یا تعریفشان را شنیدهاید.
مجتمع مهتاب ابتدا متعلق به دو برادر بود که اندکی پس از بهرهبرداری، تصمیم گرفتند شراکتشان را پایان دهند. لذا یکی از برادرها مجتمع دیگری را راهاندازی کرد که ما امروز آن را به نام آفتاب میشناسیم، اما نام کامل آن “آفتاب درخشان صحرا” است. اگر مسافر زمینی مسیر زنجان یا رشت بوده باشید، 5 کیلومتر بعد از قزوین احتمالا تابلو و ساختمان این مجتمع را دیدهاید. البته اگر اهل غذا باشید و دنبال غذاهای خاص بگردید، شک ندارم که این مجتمع را به غذای معروفش یعنی “چلو گوشت گردن (بره)” میشناسید. در خاص بودن این غذا همین بس که بعضیها صرفا برای خوردن گردن ویژه مجتمع آفتاب، از تهران به این مجتمع میروند و بازمیگردند. انصافا کیفیت این غذا و البته سرویسدهی رستوران به نحوی است که میتواند الگوی بسیاری از رستورانهای شهری ما در پایتخت و شهرهای دیگر باشد. شکی نیست که وجود چنین مجتمعها و رستورانهایی موجب حرکت رو به جلوی گردشگری کشورمان خواهد بود. اغراق نیست اگر غذای گردن این رستوران را هم رده غذای ماهیچه رستوران پسران کریم مشهد بدانم.
دسترسی به مجتمع آفتاب
تا قبل از هفته پیش که دوباره قسمت شد به این رستوران و مجتمع سر بزنم، آخرین بار حدود 3 سال پیش گوشت گردن لذیذ مجتمع آفتاب را تجربه کرده بودم. یادم هست که 3 سال پیش، هم در مسیر رفت و هم در مسیر برگشت، طوری برنامهریزی کردم که ناهار را در این مجتمع بخوریم و از این غذا لذت ببریم. آن موقع، فقط مجتمع ضلع شمالی اتوبان (یعنی در مسیر قزوین-زنجان قبل از خروجی رشت) وجود داشت و در ضلع جنوبی اتوبان (یعنی از زنجان یا رشت به سمت قزوین) هنوز مجتمع دوم ساخته نشده بود. برای همین در مسیر رفت بی دردسر در کنار مجتمع ایستادیم و در مسیر برگشت برای دسترسی به مجتمع، ناگزیر شدیم از مسیر ویژهای که وجود داشت به آن سوی اتوبان برویم و بعد از خوردن ناهار به سمت دیگر بازگردیم.
اما هفته قبل که برای سفر به استان گیلان میرفتیم، دیدم که مجتمع دوم “آفتاب درخشان صحرا” در سوی دیگر اتوبان راه اندازی شده است. در مسیر رفت، طبق معمول در همان مجتمع ضلع شمالی اتوبان یعنی مجتمع قدیمیتر توقف کردیم و یک بار دیگر از خوردن چلو گوشت گردن بره آن لذت بردیم. پیاز سرخ شدهای که در کنار این گردن وجود دارد، واقعا منحصر بفرد است. من از گارسون خواهش کردم که در یک ظرف جداگانه کمی پیاز اضافه بیاورد و او هم با کمال میل پذیرفت.
یک دروغ کثیف
در مسیر برگشت دوستان جدیدی به جمع ما پیوسته بودند. با تعریفاتی که من کردم، همه راضی شدند که گرسنگی را تا ساعت 18 تحمل کنند تا غذا را در این مجتمع بخوریم. با توجه به اینکه در مسیر بازگشت به تهران بودیم، مجتمع ضلع جنوبی که جدیدتر هست، در دسترس ما قرار داشت. توقف که کردیم، متوجه شدم که ساختمان این مجتمع نیز از لحاظ معماری کاملا مشابه ساختمان مجتمع روبرو ساخته شده است. داخل رستوران رفتیم و منوی غذا را چک کردم و دیدم که کاملا همانند منوی رستوران آن سوی اتوبان است و حتا قیمتها نیز مشابه هستند. با این حال ریسک نکردم و از مدیر رستوران پرسیدم که آیا غذای این رستوران همانند غذای رستوران آن طرف اتوبان است. خندید و گفت: “البته! ما مثل هم هستیم”. حتا گفت: “تا دو ماه قبل هر دو رستوران توسط ما اداره میشده، اما فعلا رستوران آن طرف اتوبان را اجاره دادهایم؛ اما غذایمان کاملا مثل هم است”. با گرسنگی فراوان و در میان چشمان مشتاق همسفران، به تعداد نفرات غذای مخصوص این رستوران یعنی گوشت گردن را سفارش دادیم. از گارسون خواستم که در ظرفی جداگانه مقداری از همان پیازهای مخصوص سرخ شده کنار گردن برایمان بیاورد. او با کمال میل پذیرفت.
حدود 10 دقیقه بعد که غذای ما را آورد، من کاملا شوکه شده بودم. غذای ما کمترین شباهتی به غذای معروف مجتمع آفتاب نداشت! مدیر رستوران را صدا زدم و گفتم مگر نگفتید که غذای گردن شما همانند گردن آن سوی اتوبان است. با حالتی دستپاچه و مضطرب پاسخ داد: “چرا”. گفتم این گردن شما که شباهتی به آن ندارد. این غذا که اصلا پیاز ندارد. مگر من به شما سفارش یک ظرف پیاز مخصوص کنار گردن ندادم؟ گفت: “چرا، اما سرآشپزمان گفته که ما پیازها را با صافی از کنار گردن برمیداریم”! گفتم پس چرا موقع سفارش دادنِ من نگفتید؟ گفت: “ببخشید من نمیدانستم که غذایمان با غذای آن طرف اتوبان فرق میکند! نمیدانستم که پیاز گردن ما صاف میشود”…
آنقدر عصبی بودم که میتوانستم گردنش را با همان گردنهای مسخره روی میز خُرد کنم. هوای بیرون سرد بود و ما به شدت گرسنه بودیم. با همسفران جدید موضوع را مطرح کردم و کلاهی که بر سرمان رفته را شرح دادم. پیشنهاد دادم که رستوران را به نشانه اعتراض ترک کنیم و به آن سوی اتوبان برویم تا بتوانیم همان غذای اصلی گردن ویژه آفتاب را تجربه کنیم. اما خستگی و گرسنگی همسفران مانع از تحقق این اتفاق شد. بناچار همان غذا را خوردیم.
آن شب تا لحظهای که خوابیدم، عصبانیت حاصل از دروغ بزرگی که شنیده بودم، با من بود. هنوز هم این عصبانیت را در هنگام نوشتن این سطور در درونم حس میکنم و البته که این عصبانیت را تا همیشه با خود خواهم داشت. یعنی چقدر میتوانیم دروغگو و دغلباز و دورو باشیم که به این وضوح در چشمان هموطنمان نگاه کنیم و چرندیاتی بگوئیم که میدانیم درست 10 دقیقه بعد دستمان رو خواهد شد؟ هنوز که نگاه پر از دروغ آن مرد ضعیفالنفسِ به ظاهر متشخص را به خاطر میآورم، درونم از شدت عصبانیت داغ میشود. او واقعا ما را و من را چه فرض کرد که به این وضوح دروغ گفت؟ او واقعا به چه قیمتی چنین رفتاری کرد؟ به قیمت پرسی 38 هزار تومان غذایی که ما پرداختیم؟
ما را چه میشود؟ اصلا حلال و حرام به کنار؛ اصلا راستی و درستی به کنار؛ انسانیت چه میشود؟ چقدر دلنشین بود اگر آن فرد، در پاسخ به سئوال من میگفت: ما گردن را به سبک خودمان میپزیم و به شما پیشنهاد میدهم این بار غذای ما را امتحان کنید. قول میدهم پشیمان نمیشوید. (لازم به توضیح است که اگر ما به نیت خوردن آن غذای ویژه نرفته بودیم و انتظار آن غذای مخصوص را نداشتیم، غذای این رستوران قابل قبول بود. اما رفتار و دروغ گارسون باعث شد تا همه چیز سیاه شود).
کشور ما را چه میشود؟ چقدر ساده دروغ میگوییم و دروغ میشنویم. نه “گفتار نیک” زرتشت در یادمان مانده، نه دعای داریوش برآورده شده و این کشور از “گزند دروغ” در امان مانده و نه از “راستی” اسلام و محمد نشانهای مانده! دروغ در ما ریشه دوانده است…
این یادداشت را به دو دلیل نوشتم:
1- اگر تا به حال غذای چلو گوشت گردن (بره) بینظیر مجتمع آفتاب در مسیر رفت از قزوین به زنجان (کیلومتر 5 اتوبان قزوین-زنجان) را تجربه نکردهاید، شک نکنید که فرصت بزرگی را از دست دادهاید.
2- اگر هرچقدر هم گرسنه بودید، در مجتمع آفتاب در مسیر برگشت از سمت زنجان و رشت نرسیده به قزوین نایستید. آنجا به وضوح در چشمان شما نگاه میکنند و بسیار ارزان به شما دروغ میفروشند…
سلام. کاملا درک میکنم. تجربش رو من هم داشتم در یک مورد دیگه. بدیش اینه که شما اون غذا رو برای دیگران تبلیغ کرده بودید. فکر میکنم یک بخشی از عصبانیتتون که فروکش نمیکنه مربوط به این مسئله باشه. آخه برای یک فرد با احساس مسئولیت این اتفاق اصلاً قابل قبول نیست. ولی ای کاش رستوران رو ترک میکردید. این یک حرکت اصلاحی محسوب میشد. شاید اون آقای دروغگو یک تلنگری میخورد.
در مورد عادت به دروغگویی، اصلاح شدن این چیزها کار سختی نیست. ولی یک مقدمهای میخواد. فراهم آوردن اون مقدمه است که پدر ما رو در آورده!
سلام
آره، فکر کنم این تجربه متاسفانه برای خیلی از ما اتفاق افتاده باشه. دقیقا همین طوره، توضیحات من به دوستان و از اون مهمتر انتظار چند ساعته برای رسیدن به این مجتمع، ناراحتی رو تشدید می کرد.
متاسفانه نشد این کار رو بکنیم. همه به شدت گرسنه بودند و هوای بیرون بینهایت سرد بود. سخت بود برای همه که با وسایل برگردیم توی ماشین ها و اتوبان رو دور بزنیم و بریم سمت دیگه و از ابتدا منتظر آماده شدن غذا بشوند.
به عقیده من، موضوع ریشه داشتن دروغ در فرهنگ ما خیلی پیچیده و عمیقه. این موضوع به نحویه که تقریبا باور به راستگویی در خیلی از مشاغل کاملا دور از تصور شده.
سلام وسپاس از اطلاعات خوشمزه 🙂
این کپی و دغل و رندی مثل ویروس خورنده ای داره همه اصناف را در بر میگیره .به قول یه سخنران خارجی در یکی از همایش ها :” اگه قاون منع کپی رایت در کشور شما اجرا و ملزوم شود ” بسیاری باید خانه نشین شوند “.
ای کاش از خلاقیت و هنر ایرانی در راه بهتری بهره میگرفتیم نه زیر پایی برای هموطن !
سپاس و موفق و شاد باشید
سلام
خواهش می کنم. دقیقا همونطور که در جواب مهدیس عزیز گفتم دروغ در خیلی از مشاغل و اصناف کاملا عادی شده و اصلا نمیشه حرف متصدیان خیلی از مشاغل رو باور کرد.
واقعا میشه یه طومار چند کیلومتری از ای کاش ها ردیف کرد…
ممنون از شما
درود و سلام.
واقعا درسته.این روزها بعضیا چه خوب خود را توجیه می کنند
؛
اینجا کسی دروغ نمی گوید ، دروغ را تایپ می کند.
ای کاش از افکارمون وخلاقیتامون در راه بهتری استفاده میکردیم .
افسوس….
درود بر شما
به قول معروف: همه گندم نما و جو فروش اند…
و “ای کاش” هایی که هر روز اضافه تر میشن…
سپاس از همراهی
چوپان دروغگو دیگه اسطوره ما نیست،متاسفانه امروزه دروغگویی جزء افتخارات شده و راستگویی بشدت توبیخ میشه _ کاشکی این درس و از کتابا حذف نمیکردند تا همیشه یادمون بمونه😟.
راستی میدونی پینوکیو چی میگه: ” اینجا آدمها دروغ میگویند و دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک میکنند…!!! “
دردا و دريغا وطن من…
خیلی دردناکه که آدم احساس کنه سرش کلاه رفته …
کاملا به شخصیت آدم توهین میشه …
البته من اصلا گوشت دوست ندارم اما احترام به مشتری یا استفاده کننده اینجا اصلا معنی پیدا نکرده … فکر می کنند اگر کت شلوار بپوشند و کروات بزنند یعنی محترمند اما دیدن طرز برخوردشان کافیه تا شما یک بار دیگر تجربه کردن را کاملا منتفی کنید.
سلام
دقیقا همین طوره که می فرمایید. احساس برخوردن به شخصیت چیزیه که بیش از همه آزار میده. سپاس از شما