توضیح: متنی که در سطور زیر آمده، متن ایمیلی است که از طرف یکی از خوانندگان عزیز این وبلاگ نوشته شده است. در لابلای جملات محبت آمیز این ایمیل، سئوالی نیز درباره “سفر” مطرح شده است. اول قصد داشتم پاسخ این دوست ارجمند را با ایمیل بدهم، اما هم به خاطر صفای جاری در جملات و هم به خاطر سئوال خاصی که مطرح شده، تصمیم گرفتم تا هم سئوال را و هم جواب را همینجا بنویسم.
متن ایمیل:
سلام؛ اینی که مینویسم مثه نظر همه ی مخاطبهاست که همگی اتفاق نظر دارند بر شیوایی قلم و صراحت بیان نوشته هاتون که انگار خودت رفته باشی و دیده باشی! برخورد صمیمانه ی شما با همه ی اونایی که وبلاگ تون رو میخونن و نظر میدن، این اجازه رو به من داده بگم که قلم خوبT هر نویسنده ای رو در خاطره ها ماندگار میکنه و تا آخر صفحه و خط به خط میکشونه! گذشته از اینها، یاد این بیت افتادم از منطق الطیر عطار که سفر عشق بود و هفت مرحله ی طریقت؛ ولی من از منظر ایرانشناسی و هفت اقلیم بهش نگاه کردم که چقد درست باشه یا نه… نوشته هاتون اینو تداعی میکرد!
هفت شهر عشق را عطّار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
یعنی اینکه اگه سفر لازمه ی شغلی که دارید نبود، اینقد سفر میکردید که به اونجایی باید برسید مثه سیمرغ؟ و یا اگه چیزی ماندگارتون میکرد که به تعبیر من، روی زمین خدا بند بشید (مثه توجه به رقص، هنر و انتخاب…) و روزمرگی داشته باشید و سفر براتون بشه تفریح! لازمه ی کار نباشه؟ میدونید شما و امثال شما، متفاوت زندگی میکنید! سفر رفتن خوبه و قرار داشتن بحث ش جداست!
ماها (منظور، آدمهای عادی که کارشون سفر نیست یا مرتبط با سفر! سفر دوست دارند ولی نه به این شکل؛)معمولا سفرو انتخاب میکنیم که از روزمرگی رها بشیم بعدش با حال بهتری به زندگی همیشه برگردیم… دیدن جاهای دیدنی و جاهایی که ندیدیم، خیلی عالیه ولی اینکه همش در راه باشی به نظر من انگار وصل نیستی و تعلق خاطر نداری! آروم نداری: از خویش به خویشتن… مثه اسفار اربعه ی ملاصدرا… هرکی به طلب چیزی…جایی باشی که آرامش باشه ولی گاهی بعضیا فقط میرن دور بشن… شاید خوشبختی جای دیگه باشه میرن و میرسن ولی اونی نیست که میخوان و این مقصد و ادامه میدن ولی باز راضی نیستن!
ولی شما نگاه تون و مقصد و منظورتون متفاوت به نظر میرسه، درسته؟ همون لازمه ی شغل و…
شما لذت میبرید و طبیعیه خسته هم باشین گاهی… ولی توی نوشته ها اثری از خستگی نیست. حتی همه ی زندگی رو به تصویر کشیدید: ماجرای آشنایی دو نفر، دلنوشته های احساسی! و …(قبل اینکه به تمام نوشته هاتون سرک بکشم حس کردم اردیبهشتی باشید! اردیبهشتی ها ماجراجو هستند و متفاوت نگاه میکنن! وقتی متوجه شدم…برام عجیب بود و خندیدم به حدسی که… اینا همه حسن تصادف… اتفاقهایی که گاه به گاه پیش میاد که هیجان رفته و گمشده رو برانگیخته میکنه… البته شاید چون من خیلی بادقت نگاه میکنم و پیگیرم…)
سوال من اینه که بین همیشه رفتن، و گاهی رفتن، همیشه رفتن رو انتخاب می کنید و ادامه میدین؟ یعنی شما ممکن نیست دچار روزمرگی بشید؟ ببخشید قصد جسارت ندارم، متاسفانه کنجکاوم… شاید از نظر شما خیلی هم…! (چون ساده از چیزی نمیگذرم… شما به بزرگواری ببخشید…
…
در دل من چیزیست
مثل یك بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه
دور ها آوایی است
كه مرا می خواند…
پاسخ:
سلام و سپاس فراوان بابت این همه محبت…
سئوال شما دو بخش است. یکی اینکه بین همیشه رفتن و گاهی رفتن کدام را انتخاب می کنم؟ و دیگر اینکه امکان دچار روزمرگی شدن هست یا نه؟
من اول بخش دوم را جواب می دهم: در زندگی امکان وقوع هر چیزی ممکن است. اما تلاش و برنامه ریزی من این است آنچه که مطلوب نظر من هست، اتفاق بیافتد. پس تلاش می کنم تا همیشه انتخابم “تازگی” باشد.
اما پاسخ بخش اول؛ انتخاب بین همیشه رفتن و گاهی رفتن!
تصور می کنم نباید همیشه رفت؛ به دو دلیل. اول اینکه “رفتن” وقتی که در برابر “قرار” باشد، معنا پیدا می کند. یعنی همیشه رفتن و همیشه بیقرار بودن، خود تبدیل به نوعی ماندن و قرار می شود. پس برای همیشه رفتن باید گاهی ماند.
و دوم اینکه باید اجازه داد تا “رفتن”ها در درون ته نشین شود و رسوب کند تا تاثیرگذار باشد. وقتی که “می روی”، حس های پنجگانه در کنار حس ششم، به سان دریچه هایی عمل می کنند که همواره در حال دریافت و ورود ادراکات و اطلاعات جدید هستند. این ادراکات، بدون آنکه به آنها فرصت تحلیل، ته نشین شدن و رسوب کردن بدهیم، هرگز تبدیل به یک اتفاق در درون نخواهد شد و به قول سعدی به “پخته شدن” منجر نمی شود. پس برای موثر بودن این “رفتن”ها، باید گاهی ماند و به ادراکات فرصت داد تا در درون نفوذ کنند.
اما تاکید می کنم که با “گاهی رفتن” هم موافق نیستم. “گاهی” کم است! “گاهی” خیلی کم است. من دوست دارم که بیشتر “رفتن” باشد و “گاهی” ماندن و قرار!
این مطلوب من است…
باسلام
اینجا خبری نیست! بهار است و بهار و وسوسه هایی که رهایت نمی کنند…
امان از این همه هیاهو و بیداد از این همه فتنه ها که درآفاق، همه ی ما را فراگرفته…
باسپاس فراوان
سلام
بهار هم اگر رها کند، اردیبهشت را ما نباید رها کنیم!
اردیبهشت، اردیبهشت، اردیبهشت؛ میزبان اوج وسوسه های بهاری
بی هیچ هیاهویی، خلوت و آرام…
سپاس از شما
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
گر به همه عمر خود با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
….
سلام
امان از اعجاز کلام سعدی
امان…
سلام و عرض ادب…
باید به کار کردن بعنوان یک تفریح نگاه کرد وگرنه
برای بسیاری از ما اصولا لذت بردن از شغلمان اتفاق غریبی ست !
اینروزا دیدن آدم های شاد و راضی از شغل شان هم برامون عجیب تر! البته تقصیری هم نیس فشارها ی كاری برای ما آدما آنقدر زیاد می شه كه رمقی برای شاد موندن و لذت بردن از كار نمی مونه ، بعضی از ما مجبوریم ساعتها گاهی هفته ها را مشغول بکار باشیم و چه بهتر که غرق کار مورد دلخواهمون باشیم پس باید شرایط و طوری تغییر بدیم که لذت ببریم، مثل شما آقای عرفانیان به نظرم یه جورایی غرق کارتون هستید.نه تنها لذت میبرید بلکه تجربه های خوبی بدست میاورید و مثل یک معلم می آموزید
و این فارغ از کلمات روزمرگی ست..
زمانی تند باید رفت زمانی هم تامل و درنگ باید کرد و این لازمه هرکاری ست.
همیشه شادوسرافراز و پرکار باشید…
سلام
در نگاه اول شاید تعبیر درستی از حرف شما به ذهن متبادر نشه. اما فکر کنم منظورتون رو متوجه شدم و درست میگید.
رضایت از شغل و انجام کار از روی علاقه، بسیار در روحیه و زندگی ما تاثیر گذار هست. منتها کمتر هستند آدمهایی که به این درک رسیده اند و به کار، این طوری نگاه می کنند.
ممنونم از شما به خاطر واژه های محبت آمیزتون و لطفی که دارید. من با سفر زندگی می کنم.
بیشتر باید رفت و گاهی باید ایستاد…
سپاس از شما
با نظرتون درمورد فرصت دادن به ته نشین شدن رفتن ها موافقم.زندگی مجموعه ای است از تضادها و همین تضادها هستند که به زندگی معنا میدهند.غم و شادی،شب و روز، زن و مرد،کار و تفریح و……رفتن و قرار.
سلام
همین طوره. بدون این تضادها، زندگی کاملا خاکستری است. امیدوارم رنگ های شاد بیشتر از بقیه رنگها باشن البته!