• Menu
  • Menu

داستان‌های سفر – 3

Travel Stories

جشنواره کارلووی‌واری که تمام شد، از طریق سایت blablacar.com ماشینی را پیدا کردم که مسیر سفرش با من تقریبا یکی بود. من قصد داشتم از کارلووی‌واری به میلان بروم و راننده ماشین – که نامش دومنیکو  بود – از شهر پیلسن (Pilsen) به میلان می‌رفت. وقتی مطمئن شدم که می‌توانم با او این مسیر را بروم، بلیط اتوبوس تهیه کردم و مسیر یک ساعت و چهل دقیقه‌ای از کارلووی‌واری به پیلسن را طی کردم تا مسیر حدودا 850 کیلومتری پیلسن تا میلان را با دومنیکو و پژو قرمز رنگش با هم برویم.

photo 5

دومنیکو در قسمت صندلی عقب، وسایلی را چیده بود که با خود به ایتالیا ببرد، برای همین تنها مسافر ماشین من بودم و همسفر دیگری با ما نبود. این، فرصتی را فراهم کرد که ما بتوانیم به طور مفصل با هم گپ بزنیم و از داستان‌های خودمان بگوییم. وقتی دومنیکو داستان آشنایی با همسرش مارسلا را برای من تعریف کرد، شک نکردم که این داستان باید روایت شود. به نظرم ویژگی‎‌های دراماتیکی که در این داستان وجود دارد، با کمی پردازش می‌تواند تبدیل به یک نوول خوب یا حتا یک فیلم جذاب شود.

دومنیکو و مارسلا

دومنیکو اهل “باری” بندری در جنوب ایتالیا بود. به واسطه شغلش، زیاد از این شهر به آن شهر نقل مکان کرده بود و تجربه زندگی در شهرهای مختلفی را داشت. حدود یک سال بود که ساکن میلان شده بود. قبل از آن 4 سال در رم زندگی کرده بود و چند سال در پیزا و چند سال در پراگ  چند سال هم در شهرهای دیگر و قبل‌تر هم که مقیم باری بود. او 36 سال سن داشت و چند ماهی از من کوچک‌تر بود. بسیار خونگرم و بسیار خوش برخورد. در طول سفر، یک قهوه من را میهمان کرد و برخلاف رویه رانندگان بلابلاکار، من را تا مقصد نهایی در شهر میلان رساند. او داستان آشنایی با همسرش را بسیار با هیجان برای من تعریف کرد…

photo 1این عکس را وقتی در اتریش برای ناهار توقف کردیم، از دومنیکو گرفتم

اما داستان آشنایی او با همسرش به 16 سالگی‌اش برمی‌گردد. او در تابستان 16 سالگی‌اش یعنی سال 1996 میلادی، تصمیم می‌گیرد تا برای یک استراحت کوتاه به “Rosa Marina” شهری در نزدیکی باری سفر کند و چند روزی را در خانه دوستش بماند. در طول روزهایی که او در این ساحل ایتالیا اقامت داشته، خانواده‌ای از چک (شهر پیلسن) نیز برای استراحت به اقامتگاهی در مجاورت خانه دوست او آمده بودند. دومنیکو با این خانواده و به ویژه در ابتدا با پدر خانواده آشنا می‌شود. ارتباط او با خانواده چکی، به آشنایی‌اش با مارسلا دختر این خانواده می‌انجامد و این آشنایی منجر به این می‌شود که او پس از پایان سفر و بازگشت به “باری”، دوباره تصمیم می‌گیرد تا به “رزا مارینا” بازگردد. مارسلا، آن موقع 14 ساله بوده و دوستی عمیقی بین دومنیکو و مارسلا شکل می‌گیرد. سفر دوم دومنیکو هم که تمام می‌شود، باز نمی‌تواند در باری دوام بیاورد و باز با دوستش صحبت می‌کند که برای بار سوم پیش او بازگردد. سفر سوم او به رزا مارینا نیز با مارسلا و خانواده‌اش می‌گذرد و بعد بالاخره هم مارسلا و خانواده‌اش و هم دومنیکو به شهرهای خودشان باز می‌گردند.

photo 2دومنیکو در 16 سالگی و مارسلا در 14 سالگی در “رزا مارینا”

وقتی که این دو به خانه‌های خود بازمی‌گردند، نه خبری از اینترنت بوده و نه فیسبوک و نه هیچ روش ارزان قیمت دیگری که بتوانند با هم در ارتباط باشند. لذا تنها راه ارزان آن سالها یعنی نامه نگاری را شروع می‌کنند. دو سالی را از طریق نامه با هم در ارتباط بودند تا اینکه دومنیکو به خاطر کار ناگزیر می‌شود تا باری را ترک کند. تغییر شهر، منجر به قطع ارتباط این دو می‌شود. آنها همدیگر را گم می‌کنند و تنها در خاطر هم می‌مانند. چند سال بعد، دومنیکو به پراگ منتقل می‌شود و 6 سال در این شهر زندگی می‌کند. او بارها به این فکر می‌کند که بر اساس همان آدرس قدیمی به شهر پیلسن برود، بلکه دوست قدیمی‌اش را پیدا کند. اما هرگز او این کار را نمی‌کند. چرا که هر بار تصور اینکه مارسلا از آن خانه رفته باشد، مانع رفتنش می‌شده است. او در طول سال‌ها مختلف پس از راه‌اندازی فیسبوک، به دنبال مارسلا می‌گردد، اما خبری از مارسلا نبوده است. اما جستجوی سال 2008 او بالاخره نتیجه می‌دهد و آنها همدیگر رادر فیسبوک پیدا می‌کنند. مارسلا سال‌های زیادی بوده که به پراگ نقل مکان کرده بوده و در شهری زندگی می‌کرده که دومنیکو هم در طول آن سالها، همانجا زندگی می‌کرده است. اما نکته اینجاست که در زمانی که هم را پیدا می‌کنند، هر دوی آنها در رابطه بوده‌اند و ارتباط این دو با هم صرفا در حد یک احوالپرسی ساده و یا تبریک تولد و تبریک سال نو باقی می‌ماند.

مدتی بعد، دومنیکو ارتباطش با پارتنرش دچار مشکل می‌شود. این در حالی بوده که او در رم زندگی می‌کرده است. او در فیسبوک سراغی از مارسلا می‌گیرد که اگر شرایط فراهم باشد، سفری به پراگ داشته باشد. اما مارسلا به او می‌گوید که درست در زمان مورد نظر برای سفر او به پراگ یعنی سپتامبر 2009، قصد دارد که به آمریکا سفر کند و به مدت نامعلومی در این کشور بماند! و باز این ارتباط در همان حد ارتباط دوستانه و ساده باقی می‌ماند.

در این میان، بعد از یکی دو سال، دومنیکو برای ماموریت به افغانستان می‌رود. تغییر نگاه مارسلا نسبت به گذشته و رویکرد جدید او که به آمریکایی‌ها شبیه می‌شود، باعث می‌شود تا او نگران دومنیکو در افغانستان باشد و به طور مداوم از او سراغ بگیرد. این ماجرا و ارتباط مکرر آنها در نهایت به آنجا می‌رسد که دومنیکو تصمیم می‌گیرد در دیداری دوستانه و همچنین با هدف اقامت یک ماهه برای تقویت زبان انگلیسی، به شیکاگو سفر کند. سرانجام بعد از یک وقفه 16 ساله، این دو همدیگر را در فرودگاه شیکاگو می‌بینند…

photo 3عکس یادگاری دومنیکو و مارسلا در فرودگاه شیکاگو

دومنیکو حدود 3 هفته در آمریکا می‌ماند و سپس بازمی‌گردد. اما این بار ماجرا فرق می‌کند. این دیدار باعث می‌شود که آتش زیر خاکستر شعله بگیرد و تمایل با هم بودن این دو زیاد شود. این بار مارسلا پیش قدم می‌شود و به دومنیکو می‌گوید که به خاطر او می‌خواهد آمریکا را ترک کند و با او زندگی کند. دومنیکو چند باری تلاش می‌کند تا با توجه به حضور سه ساله مارسلا در آمریکا، او را به ماندن بیشتر دعوت کند تا موقعیت‌هایش را از دست ندهد.

مارسلا

مارسلا در نهایت تصمیمش را عملی می‌کند و برای زندگی در کنار دومنیکو به رم می‌آید. آنها خیلی زود تصمیم به ازدواج می‌گیرند و خیلی زود بچه دار می‌شوند. حاصل ازدواج دومنیکو و مارسلا، پسری به نام آنتونیو است. یک ارتباط دوستانه قدیمی و دلچسب، باعث می‌شود تا مسیر زندگی آنها برای همیشه عوض شود.

photo 4دومنیکو، مارسلا و آنتونیو

این به نظرم یک تجربه عالی و یک رابطه بسیار جذاب است که ارزش نوشتن و البته ارزش خواندن دارد. وقتی که برایم تعریف کرد، همان لحظه مطمئن شدم که این داستان و پست بعدی من در وبلاگم خواهد بود. تنها از او خواهش کردم که عکس‌هایی را برای کمک به مطلب برایم بفرست که او هم خیلی زود این کار را کرد. دومنیکو به واسطه حضورش در افغانستان، چند کلمه‌ای فارسی بلد بود، اما متاسفانه نه به اندازه‌ای که بتواند این مطلب را بخواند!

بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرات