• Menu
  • Menu

قسم به قشم

گونه‌های یخ کرده‌ام اولین عضوی است که قشم را درک می‌کند. وقتی که از فضای خنک داخل هواپیما، پا را بر روی سکوی بالای پله‌های هواپیما می‌گذارم، بادی گرم صورتم را نوازش می‌کند و از حضور دوباره در قشم، ناخودآگاه لبخندی عمیق بر چهره‎‌ام می‌نشیند. چهل و چند کیلومتر مسیر فرودگاه تا شهر قشم، فرصت خوبی است که به خلیج فارس چشم بدوزم و مرور کنم که این فرصتِ غنیمتِ اکتشافِ سرزمین مورد علاقه‌ام را این بار صرف کدام نقطه کنم. از تنگه اعجاب‌انگیز چاهکوه تا جزیره نقره‌گون هنگام و جزیره سرخ رنگ هرمز و روستاهای جذابی نظیر لافت، طبل، شیب‌دراز، سلخ و پی‌پشت و سوزا، نام‌ها همین طور از مقابل ذهنم می‌گذرند. به هتل می‌رسیم و اتاق را تحویل می‌گیرم. همه ذهنم تردید است. این تردید تا شب با من می‌ماند و هرچه می‌گذرد نام‌های بیشتری به گزینه‌هایم اضافه می‌شود. آنقدر ایده به ذهنم می‌آید که ترجیح می‌دهم فکر کردن را کنار بگذارم و تصمیم‌گیری را به صبح موکول کنم.

بازار ماهی‌فروش‌ها

صبح از هتل سوار تاکسی می‌شوم. به راننده می‌گویم: «می‌خواهم به قدیمی‌ترین قسمت شهر قشم بروم». می‌گوید: «بازار ماهی‌فروش‌ها از همه جا قدیمی‌تر است»؛ می‌گویم برویم. بین راه برایم توضیح می‌دهد که چند سالی است که ماهی‌فروش‌ها را از بازار ماهی‌فروش‌ها به مکان دیگری منتقل کرده‌اند و در حال حاضر، محصولات دیگری در محل قبلی آنها ارائه می‌شود. بازار ماهی‌فروش‌ها درست روبروی بازار قدیم قرار دارد که من هیچ گاه به آن توجهی نکرده بودم و تصور نمی‌کردم که اینجا قدیمی‌ترین بخش شهر باشد. در چند متری اول خیابانی که به بازار ماهی‌فروش‌ها معروف است، چند دستفروش نشسته‌اند. با موهای نسبتا بلندی که دارم و دوربین بزرگی که از گردنم آویزان است و کوله‌پشتی سنگینی که به پشتم انداخته‌ام، توجهشان را جلب می‌کنم. از فرصت استفاده می‌کنم و به نزدیک بساط دوم می‌روم که پیرمردی با جثه‌ای کوچک پشت جعبه‌ای کوچک بر روی سکوی کنار خیابان نشسته و پاهایش را دراز کرده است. روی جعبه‌اش سه چهار شیشه و قوطی دارد و چند بسته کوچک که معلوم نیست محتوایش چیست. از او اجازه می‌خواهم تا کنارش روی سکو بنشینم. یکی از گونی‌های زیر پایش را برمی‌دارد و به من می‌دهد تا روی آن بنشینم. سر صحبت را باز می‌کنم و از خودش و زندگی‌اش و خاطراتش می‌پرسم. خوشبختانه بسیار با حوصله است و به گرمی پاسخ می‌دهد. خودش را محمود معرفی می‌کند و برایم از کودکی تا امروزش را تعریف می‌کند. می‌گوید وقتی تنها ده سال داشته، کار کردن بر روی کشتی را آغاز کرده و تا همین پنج سال پیش نیز ملوانی می‌کرده و همچنان بر روی کشتی کار می‌کرده است. می‌گوید وقتی که خانه را در کودکی ترک می‌کند، حدود بیست سال به خانه باز نمی‌گردد و تنها راه ارتباط با مادرش نامه نوشتن بوده است. در طول این بیست سال همواره بر روی کشتی‌های باری مخصوص حمل بارهای تاجران کار می‌کرده و بارها به هندوستان و پاکستان و کشورهای عربی سفر کرده است. هرگاه که دستمزدش را دریافت می‌کرده، پول را با یک نامه به یکی از همشهریانش تحویل می‌داده و از آنها می‌خواسته تا پول و نامه را به مادرش بدهند. به همین ترتیب هم هرگاه مسافر یا تاجری از قشم می‌آمده، نامه‌ای از مادرش را به او می‌رسانده است. می‌گوید وقتی که بعد از بیست سال به قشم باز می‌گردد، آنقدر همه چیز عوض شده بوده که نمی‌توانست خانه‌شان را پیدا کند. سکویی که بر روی آن نشسته‌ایم و خیابانی که به بازار ماهی‌فروشان معروف است را نشانم می‌دهد و می‌گوید زمانی که پنج شش سال داشته، اینجا قبرستان قشم بوده است. اما مسئولان محلی قشم تصمیم می‌گیرند تا بازاری برای ماهی‌فروشان در اینجا بنا کنند. از جایگاه «ماهی» در فرهنگ غذایی‌شان می‌گوید و توضیح می‌دهد که آن زمان تنها خوراکی قشم‌نشینان ماهی و خرما بوده و به ندرت برنج و مرغ و گوشت مصرف می‌کرده‌اند. از کنارش بلند می‌شوم. از او اجازه می‌گیرم و عکسی از چهره و جعبه مقابلش می‌گیرم.

ملوان محمود

در راسته‌ای که به بازار ماهی‌فروش‌ها معروف است و قبل‌تر، قبرستان قشم بوده است قدم می‌زنم. میوه‌فروشی و نانوایی و خرمافروشی و مرغ‌فروشی بعضی از مغازه‌های فعلی اینجاست. چیزی که دوست دارم را اینجا پیدا نمی‌کنم. به آدم‌هایی فکر می‌کنم که صد سال پیش اینجا زندگی می‌کرده‌اند و امروز حتا کسی نمی‌داند که قبرهایشان، خیابان زیر پای ما است! به داخل بازار قدیمی می‌روم تا شاید آنجا شکار دلخواهم را پیدا کنم. گشت‌زنی در بخش‌های مختلف بازار اما جز چند عکس چیزی نصیبم نمی‌کند. نمی‌دانم چرا ناگهان «لافت» در ذهنم پررنگ می‌شود. بندری که قدیمی‌ترین بخش جزیره قشم بوده و هنوز از زیباترین و جذاب‌ترین نقاط این جزیره پهناور محسوب می‌شود. تردید نمی‌کنم و به سرعت از بازار قدیمی قشم بیرون می‌زنم.

به سوی لافت

میدانی که در نزدیکی بازار قدیم وجود دارد و نام فعلی‌اش «پاسداران» است، ایستگاه خطی‌های درگهان است. باید از قشم با ماشین‌های خطی قشم – درگهان به درگهان بروم و از آنجا با خطی‌های درگهان – لافت به مقصد برسم. موقع سوار شدن خواهش می‌کنم که من را در ایستگاه خطی‌های لافت پیاده کند.

ایستگاه خطی‌های لافت با ایستگاه خطی‌های «رمکان» مشترک است. از تاکسی که پیاده می‌شوم، راننده‌های هر دو مسیر لافت و رمکان به استقبالم می‌آیند تا بدانند مسیرم کجاست. وقتی که می‌گویم لافت، راننده‌های مسیر رمکان به زیر سایه‌بان ایستگاه بازمی‌گردند. اما راننده‌ای که بعدتر فهمیدم نامش عبدالرحمان است، نزدیک می‌آید می‌گوید دربست برویم. سرم را به نشانه مخالفت بالا می‌دهم و زیر سایه‌بان می‌روم و می‌نشینم. بعد از پانزده دقیقه سکوت بین من و راننده‌ها، یکی از راننده‌های رمکان سر صحبت را باز می‌کند. می‌گوید کرایه لافت نفری هشت هزار تومان است، اما اگر بخواهی تنها بروی به جای سی و دو هزار تومان، می‌توانی راننده‌ها را با بیست هزار تومان هم متقاعد به رفتن کنی. تشکر می‌کنم و می‌گویم که عجله‌ای برای رفتن ندارم. چند نفر از آنها در بخشی دورتر از من زیر سایه‌بان نشسته‌اند و دومینو بازی می‌کنند. هر از گاهی یکی از راننده‌ها جلو می‌آید و سر صحبت را باز می‌کند و هر یک راجع به موضوعی صحبت می‌کنند. یکی از کم شدن باران می‌گوید و توضیح می‌دهد که تا بیست سال قبل باران‌هایی می‌باریده که گاهی تا چند روز نمی‌توانسته‌اند از خانه خارج شوند. دیگری از سرمای هوا در قشم می‌گوید و از اینکه قشم هم تا چند دهه قبل، زمستان داشته و گرمای هوا اینچنین نبوده است.. او به گرمای هوای امروز اشاره می‌کند و می‌پرسد که چرا باید در ابتدای اردیبهشت، هوا مثل تابستان باشد؟ چند بار من را به دومینو بازی کردن دعوت می‌کنند و چند بار هم از شغلم می‌پرسند و کنجکاوی می‌کنند که اهل کجا هستم و کجا می‌روم. با اینکه اغلب آنها از مسلمانان اهل تسنن هستند، برایم جالب است که از شنیدن اینکه من در مشهد به دنیا آمده‌ام، خوشحال می‌شوند. هر از گاهی سوژه‌هایی برای عکاسی در بین‌شان پیدا می‌کنم، اما آنقدر تعدادشان زیاد است که بالاخره یکی دو نفرشان متوجه می‌شوند که من دوربین به دست شده‌ام. بعد از حدود یک ساعت‌ و نیم انتظار، دو مسافر از راه می‌رسند و عبدالرحمن که از انتظار خسته شده است، پیشنهاد می‌دهد که کمی بیشتر به او پرداخت کنیم تا راه بیافتد. من می‌پذیرم که به جای هشت هزار تومان، دوازده هزار تومان بدهم و برویم.

راننده ها

لافت

بادگیرهای سفید آرام آرام خودنمایی می‌کنند. این نشانه‌ای است که بفهمم به لافت رسیده‌ایم. به مقابل اسکله کوچک روستای لافت که می‌رسیم، از عبدالرحمان تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. قایق‌دارانی که در اسکله نشسته‌اند به گمان اینکه مسافری برای جنگل حرا یافته‌اند از جایشان بلند می‌شوند. ساعت حوالی 2 بعدازظهر است و خیلی گرم است. به آنها می‌گویم که عصر به سراغشان خواهم رفت. دلم برای قدم زدن در کوچه‌های لافت تنگ شده است. اما ترجیح می‌دهم که اول جایی را پیدا کنم تا وسایلم را در آنجا بگذارم و البته کمی هم استراحت کنم تا هوا خنک‌تر شود. از سوپرمارکتی که در میدان مرکزی روستا قرار دارد، سراغ خانه‌هایی را می‌گیرم که میهمان می‌پذیرند. یکی دو خانه را که در نزدیک‌ترین فاصله به آب هستند نشان می‌دهد. به مقابل یکی از خانه‌ها که می‌رسم، شماره موبایل صاحبخانه نوشته شده است. با شماره تماس می‌گیرم و می‌گویم که جایی برای استراحت می‌خواهم. «عزیز» بلافاصله از خانه بیرون می‌آید و به گرمی از من استقبال می‌کند و اتاقی را در جنب خانه‌اش به من نشان می‌دهد. وقتی می‌شنود که قصد شب ماندن در لافت را دارم، خوشحال می‌شود. معمولا کمتر کسی در این فصل برای ماندن به لافت می‌رود. کمی راجع به قیمت اتاق با هم چانه می‌زنیم و خیلی زود به توافق می‌رسیم. وسایلم را روی زمین می‌گذارم، کولر را روشن می‌کنم و در مقابلش دراز می‌کشم.

عصر، با اینکه اشتیاق قدم زدن در کوچه‌های لافت را دارم اما خورشید، نور بسیار خوشرنگی را از غرب به روستا و بادگیرهایش تابانده و این به شدت مرا وسوسه می‌کند تا به دنبال نقطه‌ای بگردم تا بتوانم از بالای بلندی از روستا عکاسی کنم. دو گزینه برای این منظور پیدا می‌کنم. یکی مناره مسجدی در شمال غرب روستا به نام حسنین و دیگری بالای تپه‌ای که در شمال شرقی روستا قرار دارد و به روستا و دریا و حتا به جنگل حرا مشرِف است. خوشبختانه درب ورودی مسجد و درب پله‌های مناره آن باز است. مسیر چرخشی و تنگ و تاریکِ تک مناره مسجد حسنین، کمی برای بالا رفتن مرددم می‌کند. اما اشتیاق دیدن بادگیرهای روستا زیر تابش نور خورشید، انگیزه‌ای است تا این پله‌های سخت را بالا بروم. چند دقیقه بعد، آنقدر از دیدن منظره مقابلم شگفت زده‌ام که تا دقیقه‌های زیادی، نمی‌توانم چشم از روستا بردارم و عکس گرفتن را به تعویق می‌اندازم. چشم‌انداز خانه‌هایی سفیدرنگ با بادگیرهایی که هر یک اندازه و شکل متفاوتی دارند، آنقدر دلربا است که حتا پس‌زمینه‌ای به زیبایی خلیج فارس با لنج‌های لنگر انداخته را هم تحت الشعاع قرار می‌دهد. در زاویه پشت سرم، یعنی وقتی که به شمال نگاه می‌کنم، می‌توانم اسکله لافت را که در پنج کیلومتری روستا واقع شده ببینم. اسکله لافت، کمترین مسافت را در تمام جزیره قشم به خشکی سرزمین اصلی ایران دارد که فقط هزار و هشتصد متر تا بندر پل فاصله دارد.

Majid Erfanian (6)لافت در یک نگاه

بخشی از لافت و بادگیرهایشبخشی از لافت و خلیج فارس و لنج ها

از پله‌های مناره به سختی پایین می‌آیم. آنقدر از دیدن این منظره لذت برده‌ام که تصمیم می‌گیرم به بالای همان تپه‌ای بروم که در شمال شرقی روستا قرار دارد. اول سربالایی چند کوچه را بالا می‌روم تا به فضای شیبدار تپه می‌رسم. هرچند قدم یک بار، پشت سرم را نگاه می‌کنم. هر چه جلوتر می‌روم، دید بهتری را نسبت به روستا و چشم‌انداز خلیج و جنگل حرا پیدا می‌کنم. بعد از حدود بیست دقیقه بالا رفتن، به بلندترین نقطه تپه می‌رسم. اول کمی عکس می‌گیرم و بعد بر روی ویرانه‌ها و بقایای بنایی که احتمالا برج بوده، می‌نشینم. با خودم فکر می‌کنم که اگر در تمام ایران بخواهم پنج روستای برتر انتخاب کنم، لافت بی‌شک دارای یکی از جایگاه‌های پنج‌گانه در کنار روستاهایی نظیر ماسوله و ابیانه خواهد بود. لافت جدا از زیبایی‌های منحصربفردش، برای من تداعی‌گر دو شهر در دو کشور مختلف است. از دور که به آن نگاه می‌کنم، یاد سنتورینی در یونان می‌افتم. درست است که هم در جزئیات و هم در عناصر معماری تفاوت‌های قابل توجهی بین لافت و سنتورینی وجود دارد، اما فضای کلی هر دوی اینها به هم شبیه هستند و لافت می‌تواند سنتورینی ایران باشد. اما از نزدیک که به لافت نگاه می‌کنم، یعنی وقتی که در کوچه پس‌کوچه‌های باریک و زیبای روستا قدم می‌زنم، بخش تاریخی شهر ماربیا در بخش خودمختار آندالوسیا در اسپانیا برایم تداعی می‌شود.

از بالای تپه

از بالای تپه

از تپه پایین می‌آیم و مستقیم به سمت آب می‌روم تا بتوانم از منظره غروب خورشید در پشت خلیج فارس لذت ببرم. در میدان اصلی که در وسط روستا و در چند قدمی آب واقع شده، جمع چهار نفره پیرمردها جلب توجه می‌کند. به کنار آنها می‌روم و سر صحبت را باز می‌کنم. صحبت‌ها با دو نفر از آنها که نام‌هایشان علی و محمد است، گل می‌کند. دو نفر دیگر جمع ما را ترک می‌کنند و علی شروع می‌کند تا از گذشته و تاریخ و رسم و رسوم لافت بگوید. محمد نیز هر از گاهی توضیحاتی به حرف‌های علی اضافه می‌کند. بعد از نیم ساعت گپ و گفت، به کنار آب می‌روم و تا تاریک شدن کامل هوا همانجا می‌نشینم. در ذهنم به حرف‌های علی فکر می‌کنم که می‌گفت زمانی محدوده فعلی روستای لافت، بخشی از دریا بوده است. او فاصله آبی بندر لافت تا خشکی سرزمین اصلی ایران یعنی بندر پل را بسیار کم توصیف کرد و گفت این فاصله به اندازه‌ای بوده که با تنه‌های نخل، بین آنها پل زده بودند. او وجه تسمیه بندر پل را همین موضوع می‌دانست. زمانی را تصور می‌کنم که بندر لافت تنها نقطه سکونت در جزیره قشم بوده و به واسطه نزدیکی‌اش به جنگل حرا و خشکی یکپارچه ایران، چه جایگاه مهمی داشته است. علی توصیه کرد که حتما سراغ چاه‌های طلا بروم که یکی از مهمترین ارکان شکل‌گیری سکونت در بندر لافت بوده است. او گفت 366 چاه در کنار بندر لافت وجود داشته که به تعداد روزهای سال‌های کبیسه بوده است. آب حاصل از بارش‌های آسمانی از سمت کوه به سمت بندر می‌آمده و به نقطه‌ای که به برکه معروف است هدایت می‌شده و از آنجا نیز این آب به داخل 366 چاه می‌ریخته است. علی گفت از آنجا که این آب شیرین برای مردم غنیمت و نعمتی بزرگ بوده، این چاه‌ها را چاه‌های طلا نامیده‌اند. البته محمد بر این باور بود که اینها تل آب بوده و به مرور مردم، آن را تلو یا تِلا تلفظ کرده‌اند.

علی و محمد دو نفر سمت راست

حرف‌های علی و محمد حسابی فکرم را مشغول کرده است، به حدی که با تاخیر متوجه حضور برادر «عزیز» در کنارم می‌شوم. اسمش محمد شریف‌زاده است و متخصص برق است. کمی که بیشتر با هم آشنا می‌شویم، محمد رسم‌های جالبی از لافت و قشم را برایم می‌گوید. پدربزرگ محمد 24 همسر داشته است، به نحوی که هم‌زمان همیشه سه تا چهار همسر داشته که با هم زندگی می‌کردند. محمد می‌گوید که هنوز هم چند همسری امری کاملا عادی است و خیلیها دارای سه چهار همسر هستند. محمد یک رستوران دارد که در حال بازسازی است. به او پیشنهاد می‌دهم که معماری رستورانش را از معماری روستا الهام بگیرد و آن را با رنگ سفید و بادگیر تزئین کند. از ایده‌ام استقبال می‌کند، اما با گلایه می‌گوید وقتی که ما باید ماهی پانصد هزار تومان برای خرید آب شیرین مصرفی هزینه کنیم، من دیگر توان مالی تزئین کردن رستوران را ندارم. عزیز هم ظهر گفته بود که اینجا مشکل آب شیرین دارند و هر هفته با تانکر آب معدنی می‌خرند و در منبع‌هایشان می‌ریزند. چه تناقض عجیبی که مردمان خونگرم این روستا در کنار آب، آب برای خوردن ندارند. همین طور که نشسته‌ایم، آب دریا آرام آرام بالا می‌آید. دیروقت از محمد خداحافظی می‌کنم و برای استراحت به اتاق برمی‌گردم.

غروب در کنار آب

صبح زود یک بار دیگر تپه را بالا می‌روم و رو به روستا و دریا می‌نشینم. خورشید از پشت سرم بالا می آید و بادگیرها را زرد می‌کند. دلم می‌خواهد کاری برای لافت انجام دهم. می‌دانم که اگر این روستا در خاک یکی از کشورهای اروپایی بود، سالانه صدها هزار بازدید کننده می‌داشت. اما همان‌طور که محمد دیشب می‌گفت، دیگر نه تنها کسی بادگیر نمی‌سازد، بلکه مصالح و نمای ساختمان‌ها هم مدرن شده ودرب‌های کرکره‌ای ریموت‌دار، جایگزین درب‌های چوبی قدیمی شده‌اند. تپه را به سمت جنوب پایین می‌روم. از کنار بقایای برج‌های پرتغالی‌ها عبور می‌کنم تا به برکه می‌رسم. بنایی که بالای برکه ساخته شده شبیه به یخدان‌هایی است که در کرمان وجود دارد. درست سمت جنوب برکه، حدود سی و چند چاه از مجموع 366 چاه‌های طلا قابل مشاهده است. این چاه‌ها در ضلع شمالی قلعه پرتغالی‌ها واقع شده است. این قلعه به تازگی مرمت شده است اما با این حال، همچنان شبیه به یک ویرانه است. از کنار برکه وارد کوچه پس‌کوچه‌های باریک و زیبای روستا می‌شوم. یعنی از سمت جنوب روستا به سمت شمال به موازات آب حرکت می‌کنم. دیوارها، پنجره‌ها، درها و از همه مهمتر بادگیرها عجیب دلبری می‌کنند. بعضی از دیوارها پایه گل‌هایی شده‌اند که گل‌ها بتوانند از بالای آنها به داخل کوچه‌ها خم شوند. بعضی از کوچه‌ها آنقدر باریک هستند که تنها یک نفر می‌تواند از آن عبور کند. تقریبا همه کوچه‌های روستا را پیاده طی می‌کنم تا نکند گوشه ای از نظرم پنهان باقی بماند. مردها تقریبا هیچ مشکلی با عکس گرفتن و سوژه عکس شدن ندارند. اما زنها به هیچ عنوان حاضر نیستند تا در دوربین ثبت شوند. به محض اینکه من و دوربین را می‌بینند، رویشان را برمی‌گردانند و حتا بعضی‌هایشان مسیرشان را عوض می‌کنند. تقریبا حوالی ظهر به میدان اصلی شهر و بعد به اتاق بازمی‌گردم. همسر «عزیز» برایم قلیه ماهی درست کرده و در اتاق گذاشته است. به این فکر می‌کنم که چقدر این قلیه ماهی مکمل خوبی برای لافت است.

طلوع از بالای تپهبرکهچاه های طلاکوچه پس کوچه ها

کوچه پس کوچه هاکوچه پس کوچه ها

عصر درست وقتی که قصد ترک لافت را دارم، وسوسه دیدن پرنده‌ها در جنگل حرا رهایم نمی‌کند. هزینه گرفتن قایق و رفتن به جنگل حرا شصت هزار تومان است که باید آن را به تنهایی بپردازم. بعد از کمی تردید، دل را یک دل می‌کنم و قایق می‌گیرم. بعد از کلی گشت‌زنی در کانال‌ها، کمی از قایق پیاده می‌شوم و بر روی بخش‌هایی از خشکی‌های جنگل در وسط آب راه می‌روم. زمین کاملا پوشیده از گِل است و تجسم اینکه اینجا تا ساعاتی قبل زیر آب بوده و تا ساعاتی بعد نیز دوباره به زیر آب خواهد رفت، حس عجیبی می‌دهد. قایق‌ران، موجودی کوچک را می‌گیرد و به من نشان می‌دهد. نامش گِل‌خورک است و در حفره‌های میان گلِ زندگی می‌کند. بعد از کمی عکاسی، وقتی که هوا به سمت غروب متمایل شده است، به سمت اسکله بازمی‌گردیم تا کم کم به سمت قشم برگردم. دیدار چند لک‌لک و پرنده در کنار جنگل در منظره غروب، آخرین سوغاتی‌هایی است که از لافت برای خودم ثبت می‌کنم.

IMG_2420گل خورکلک لک ها در جنگل حرا

از اسکله کوچک قایق‌های جنگل حرا، باید وسیله‌ای پیدا کنم تا مرا به اسکله لافت ببرد و از آنجا به درگهان و بعد به قشم بازگردم. هنوز چند ثانیه‌ای صبر نکرده‌ام، فرزاد پسر جوانی از اهالی لافت مرا سوار می‌کند و میهمان‌نوازانه من را تا اسکله لافت بدرقه می‌کند. این بار خوش‌شانس هستم و خیلی زود ماشینی من را سوار می‌کند تا به قشم بازگردم.

قسم به قشم

به خلیج فارس که در سمت چپ جاده قرار دارد، خیره شده‌ام. فکر می‌کنم که ما آدم‌ها برای اثبات حرف‌مان، معمولا به چیزهایی که برایمان با ارزش و مقدس‌اند، قسم می‌خوریم. یادم می‌افتد که خدا در قرآن به خیلی از ارکان طبیعت نظیر آفتاب، ماه، روز، شب و حتا انجیر و زیتون قسم خورده است. جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد و لبخندی بر لبم می‌نشیند. فکر می‌کنم که قشم با داشتن ارکانی نظیر دریا و کوه و آفتاب و صفای مردمان بی‌نظیرش، آنقدر برایم با ارزش و مقدس است که می‌توانم برای تایید راستی حرف‌هایم از نامش کمک بگیرم. شاید بعد از این به جای قسم به نام و صفات خدا، بگویم «قسم به قشم»…

بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرات